به گزارش خبرنگار ایمنا، با اصغر منتظرالقائم در محل کارش قرار میگذارم؛ گروه تاریخ دانشگاه اصفهان. از اساتید بهنام تاریخ کشور و یکی از رزمندگان دفاع مقدس که آثار جنگ در انگشتان دستش پیدا است. با خوشرویی پذیرای مصاحبهای میشود که از مدتها پیش به دنبال آن بودم. حرفهای بسیاری برای گفتن دارد، از روزهای معلمی در کردستان پیش از انقلاب تا حضور در کمیته دفاع شهری، درگیریهای کردستان و بعدها جبهه جنوب.
روایتهایش به دل مینشیند، آن لحظه به حال و هوای دانشجوهایش در سر کلاس درس فکر میکنم، مگر آدم از استاد تاریخ جز روایتگریهای جانانه و حقگویی چه میخواهد؟ …
امنیت به شهر بازگشت...
به بیجار رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. کارمان بیشتر گشت و کنترل بود تا اینکه آقا جواد (سردار استکی) دستور داد که ما هم پیش آنها برویم. پاسگاه و پایگاه را که گرفته بودیم تحویل سپاه بیجار دادیم. در مدت چهار، پنج روزی که در سپاه بیجار بودیم، یک شب سوار ماشینهای ارتش شدیم و شبانه با پنج ماشین، بچهها را به طرف پایگاه ایرانشاه که بعد ایرانخواه شد، بردیم. جاده دیگر باز شده بود و ماشینهای سوخت و حمل غذا بهراحتی در طول روز تردد میکردند، اما شبها جاده بسته میشد. مسئولیت فرماندهی نیروهایی که از اصفهان اعزام شده بودند با آقاجواد بود.
من و آقا جواد و چند نفر دیگر از نیروهای اصفهان مثل سردار حجازی با بچههای پاسگاه ایرانشاه (ایرانخواه) ادغام شدیم. شرایط طوری شده بود که دستهبندیها دیگر به صورت گروهان نبود و دستهدسته برای مأموریت اعزام میشدیم. در یکی از این مأموریتها مرحوم شهید ابراهیم نصر که ورزشکار هم بود یکی از افراد شرور که مشکلات زیادی در منطقه ایجاد کرده بود را دستگیر کرد. مدتی در پاسگاه ماندیم، یک روز آقاجواد تصمیم گرفت به اصفهان برگردد و چون من متأهل بودم به من گفت که با او به اصفهان برگردم. من هم با آقاجواد به اصفهان برگشتم.
ماجرای مسئولیت جدید در سپاه و آغاز فعالیتهای فرهنگی در جبهه
در آن زمان، سپاه منطقه به تازگی تشکیل شده بود و مسؤلیت هماهنگی واحد روابط عمومی سپاه به من سپرده شد. بعد از این مسئولیت، باید به شهرستانها میرفتم و با همراهی فرماندهان سپاه در شهرستانها یک نفر را انتخاب میکردیم که فرمانده معاونت فرهنگی سپاه شهرستانها شود. با توجه به اینکه در آن سالها شهرکرد و بروجن هم زیر نظر سپاه اصفهان فعالیت انجام میدادند تا مدتها مشغول این کار بودم که جنگ شروع شد. با آغاز جنگ وظیفه ما انجام فعالیتهای فرهنگی در جبهه بود. شهید خرازی و شهید سردار کریم نصر از سنندج به سمت دارخوین رفتند و آقا رحیم هم از سپاه منطقه راهی جنوب شدند. خرمشهر و آبادان که به دست عراقیها افتاد، بچههای اصفهان و خمینیشهر خودشان را به جنوب رساندند و در ایستگاههای مخصوص خودشان مستقر شدند. در فیاضیه بچههای نجفآباد حضور داشتند و شهید کاظمی و شهید موذنی هم در ایستگاه هفت کنار رزمندهها حضور داشتند. ما هم برای کارهای فرهنگی و سرکشی به رزمندهها و پیگیری نیازهای آنها در جبهه حضور داشتیم. مدتی در دارخوین بودیم و بعد به اصفهان برمیگشتیم و گزارشهای خود را در خصوص کمبودها و نیازهای رزمندهها ارائه میدادیم و در مدتی که در اصفهان حضور داشتم، کتاب و بستههای فرهنگی برای جبهه آماده میکردیم.
خدمت و این بار در لشکر امام حسین (ع)
چند ماه مانده به آغاز عملیات فتحالمبین. سال ۱۳۶۰ بود و همچنان مسئول هماهنگی روابط عمومی سپاه بودم. اواخر سال ۱۳۶۰ بود که با تغییراتی که در سپاه اتفاق افتاد، به جبهه رفتم و در لشکر امام حسین (ع) مشغول به خدمت شدم. در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس مسئولیت اعزام نیروها با من بود و در ستاد لشکر فعالیت میکردم و خودم هم معمولاً در عملیات حضور داشتم. در عملیات فتحالمبین خدمه موشک میلان بودم که این موشک ضد تانک بود و وظیفه من هم زدن تانک بود. تا پایان عملیات فتحالمبین در جبهه بودم و بعد از عملیات چند روزی به مرخصی آمدم و بلافاصله دوباره برگشتم به جنوب. عملیات بیتالمقدس که شروع شد، سازماندهی گردانها و نظارت بر تشکیل گروهها با من بود که همراه گردانها خودم در عملیات شرکت میکردم. حضور من در لشکر امام حسین (ع) تا پایان جنگ ادامه یافت، هرچند مقاطعی به اصفهان میآمدم و در سپاه منطقه به فعالیت مشغول میشدم.
ماجرای درگیریها در گنبد
بعد از آزادسازی خرمشهر به اصفهان برگشتم و مدتی در اصفهان ماندم و توفیق پیدا کردم که به سفر حج بروم و خدمه شوم. در حج آن سال معمولاً از کسانی که در جبهه حضور داشتند، به عنوان ناظر و خدمه کاروانها استفاده میکردند. بد نیست اشارهای هم به ماجرای درگیریها در گنبد در سال ۱۳۵۸ داشته باشم. در عملیات ترکمن صحرا در طول آن سال، چریکهای فدایی و سازمانهای کمونیستی فعالیتهایی انجام میدادند و ادعای استقلال ترکمن صحرا را داشتند. چند عملیات نظامی کوچک هم در شهر انجام داده بودند و به دنبال ایجاد آشوب در شهر بودند که بالاخره با تلاش ارتش و کمیتههای مختلف توانستیم نظم را در شهر برقرار کنیم. بهمن سال ۱۳۵۸ بود که چریک ها ادعای خودمختاری کردند و شروع به تجزیهطلبی کردند، آن هم در نخستین سال پیروزی انقلاب اسلامی و هدف آنها از این کار ایجاد مشکل در کشور بود.
آقارحیم به ما دستور دادند نیرو جمع کنیم چون قرار است به ترکمن صحرا برویم. آن موقع چون پاسبخش بودم از شهرستانها نیروهای لازم را جمع کردم و دو گروهان به فرماندهی آقارحیم تشکیل دادیم که تقریباً ۱۰۰ نفر هم میشدیم. قرار بود خودمان را به جنگ برسانیم. تجهیزات لازم را برداشتیم و برنامهریزیهای سفر هم انجام شد. زمستان بود و بارش برف سبب شد در دلیجان زمینگیر شویم و چون حرکت کردن امکانپذیر نبود، مجبور شدیم آن شب را در پادگان ولیعصر (عج) بمانیم، از آن جایی که قرار نبود خود آقارحیم با ما راهی شود، دو نفر دیگر از طرف سپاه به آنجا اعزام شدند.
هجدهم یا نوزدهم بهمنماه بود که شب را در پادگان ولیعصر (عج) به صبح رساندیم و صبح به سمت تهران حرکت کردیم. همان شب قبل از اعزام قرار بود آقارحیم، فرمانده انتخاب کند. به همین خاطر من، آقای بنیلوحی و آقای سلیمیان از زرینشهر و شهید خرازی را دور هم جمع کرد و گفت از بین ما یک نفر باید فرمانده شود. هرکسی میگفت دیگری. خلاصه ما سه نفر هیچکدام زیر بار نرفتیم تا اینکه من گفتم آقای بنیلوحی شما سید هستید و آقارحیم هم شما را قبول دارند، صلوات بفرستید. این طور شد که آقای بنیلوحی فرمانده شدند. صبح زود نماز را که خواندیم، به سمت ترکمن صحرا حرکت کردیم و تقریباً عصر روز بیستم بهمنماه بود که به گنبد رسیدیم و وارد این شهر شدیم.
با هماهنگی محسن چریک، مأموریت ما که پاکسازی شهر بود، انجام شد. شب قبل از رسیدن ما به منطقه، جنگ سختی انجام شده بود و شب دومی که ما وارد عملیات شدیم با تمام توان به پاکسازی شهر کمک کردیم، در نهایت روز بیستویکم بهمنماه شهر آزاد شد و آنهایی که میخواستند برای بیستودوم بهمن تجزیهطلبی کنند، تیرشان به سنگ خورد و موفق نشدند. با کمک نیروهای اصفهان توانستیم نیروهای کمونیستی را از شمال شهر بیرون کنیم و شهر به لطف خدا و همت بچهها آزاد شد. دو روز آنجا بودیم و بعد آقای بنیلوحی من را صدا زد و مأموریت داد که به همراه ۳۵، ۴۰ نفر به سمت شهر بندر ترکمن بروم و در آنجا مقر سپاه را تشکیل دهم. شهید خرازی مسئول عملیات شد و من فرمانده شدم، خلاصه پایگاه سپاه در بندر ترکمن تأسیس شد. مسئولیت پاکسازی و اقدامات امنیتی شهر با من بود که با کمک نیروی انتظامی (شهربانی) که یک بخش از مأموریت را به آنها سپردم. بخش تأمین امنیت داخلی شهر را خودمان بر عهده گرفتیم و برای اینکه خیالمان از بابت امنیت شهر راحت شود، چند روزی هم آنجا ماندیم.
نظر شما