به گزارش خبرنگار ایمنا، نمیشود از حماسهای که رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس آفریدند، گفت و از امام خمینی (ره) سخن به میان نیاورد. امام خمینی (ره) با جوانهای سالهای دور چه کرده بود؟ نفس امام (ره) چه بود که اگر لازم میشد جوانها به فرمان او برای دفاع از کشور به ثریا هم میرفتند.
یکی از بیسیمچیهای شهید محمدابراهیم همت در کتاب «شهید همت در مکتب نبوی» به یکی از تأثیراتی که حضرت امام خمینی (ره) بر شهید همت گذاشته بود، اشاره کرده است.
در این کتاب میخوانیم: «گوشی بیسیم را به حاجی دادم و گفتم: حاجآقا با شما کار دارند. حاجی گوشی را گرفت و گفت: همت… به گوشم… در همان لحظه، خمپارهای زوزهکشان به اطراف ما خورد. صدای مهیب انفجار خمپاره زمین را مثل گهواره لرزاند. بیاختیار به زمین دوخته شدم و دستهایم را به گوشهایم چسباندم. وقتی گردوغبار خوابید، بلند شدم و دیدم حاجهمت بدون کوچکترین عکسالعملی سر جایش ایستاده و به من لبخند میزند؛ خجالت کشیدم. هرچه سعی میکردم این ترس را از خودم دور کنم و مانند حاجی آرام باشم، نمیشد. یک بار دل به تاریکی بیابان سپردم تا ترس را برای همیشه در خودم سرکوب کنم. در بیابان حاجهمت را دیدم که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده، اما باز هم ترسم نریخت. از این وضعیت بهشدت خسته شده بودم.
دل را به دریا زدم و سوالی که مدتها ذهنم را مشغول کرده بود، از حاجی پرسیدم؛ چرا من میترسم و شما چرا نمیترسید؟ گفتم حاجآقا راستش خیلی تلاش میکنم که نترسم، اما به خدا دست خودم نیست. مگر آدم میتواند جلوی قلبش را بگیرد که تند تند نزند؟ مگر میتواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشود؟ اصلاً من بیاختیار روی زمین دراز میکشم؛ کنترلم دست خودم نیست. حاجهمت دست روی شانهام زد و با مهربانی و لبخند گفت: من هم یک روز مثل تو بودم. ذهن من هم یک روزی پر بود از این سوالها، اما سرانجام امام جواب همه سوالهایم را داد...
اوایل انقلاب که هنوز جنگ شروع نشده بود، با تعدادی از جوانان شهرمان برای دیدار با امام (ره) به جماران رفتیم. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحتهایش گوش میدادیم که یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیرمنتظره همه از جا پریدیم، جز حضرت امام. امام در همان حال که صحبت میکرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد … همانجا بود که فهمیدم آدمها همهشان میترسند، چرا که آن روز در حقیقت، همه ما ترسیده بودیم؛ هم امام و هم ما. امام از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکسته شدن شیشه. او از خدا میترسید و ما از غیر خدا. آنجا بود که فهمیدم هر کس واقعاً از خدا بترسد، دیگر از غیر نمیترسد.»
نظر شما