به گزارش خبرنگار ایمنا، در پاییز ۱۳۶۰، با مساعدت سردار شهید محمد بروجردی، شماری از فرماندهان نواحی سپاه منطقه هفت کشوری از جمله شهید محمدابراهیم همت، شهید محمود شهبازی و حاج احمد متوسلیان جهت اعزام به زیارت بیتالله الحرام، گزینش و به این سفر معنوی، فرستاده شدند.
حمید حسام در کتاب عطر شببوها به ماجرای حضور این سه فرمانده در تنگه احد اشاره کرده است. در این کتاب میخوانیم: «دوباره زل زده بود به وسط خانه کعبه که احساس کرد، دو دست از پشت سر راه نگاهش را بست.
ای ناقلا...... بدقولخان، خوب جایی گیرت آوردم! شهبازی دستانش را به دو دستی که چشمهایش را پوشانده بود، کشید و پرسید: شما؟!
بله دیگه، آقا به جا نمیآرن. معلومه. این جور که تو زل زدی به کعبه، هیچکس رو نمیشناسی!
طنین صدای آشنا گوش شهبازی را نواخت. با خنده پرسید: تویی احمد؟
متوسلیان دستهایش را پایین انداخت و از همان پشت سر بوسهای بر سر شهبازی نشاند. باز هم که پریدی مهاجر!
و ادامه داد: شنیدم که سر پلذهاب خیلی گرد و خاک کردی؟!
شهبازی دستانش را مثل بال مقابل متوسلیان گشود و چشمش افتاد به جوان سبزه و لاغراندامی که ایستاده بود کنار و به حرفهای او و متوسلیان گوش میداد. متوسلیان نگاه پرسان شهبازی را دریافت و گفت: عجب! چطور دو تا فرمانده بیخ گوش هم همدیگه رو نمیشناسن؟!
هر دو دستی به علامت آشنایی دراز کردند.
متوسلیان گفت: ایشون حاجابراهیم همت هستن؛ فرمانده سپاه پاوه. و رو به همت کرد و ادامه داد:
این حاجی، به قول ما که قرار بود یه سر بیاد مریوان، فرمانده سپاه همدانه، حاجمحمود شهبازی. سکوت هر دو را که دید، لب به خنده باز کرد و گفت: مثل اینکه شما دو تا مدال رو گرفتین!
هر دو با هم گفتند: یعنی چی؟
پاک یادم رفته بود! شما دو تا همشهری هم که هستید. ولی این نصف جهون شما اون قدر به اون نصف دیگه آدم صادر میکنه که هیشکی هیشکی رو نمیشناسه!
شهبازی و همت ساکت مانده بودند. صدای مؤذن که از کنج مسجد بلند شد، متوسلیان دست روی شانه آن دو گذاشت و گفت: این دفعه هر دوتون رو توی یهتله میندازم، صبر کنید!
نماز را که خواندند، هر سه راه افتادند، احرام را کندند و دشداشه پوشیدند؛ سفید و بلند و از مکه زدند بیرون.
متوسلیان رو به شهباز کرد و گفت: حتماً قبل از اینکه بیایین مکه، مرقد رسول خدا (ص) و ائمه بقیع (ع) رو زیارت کردین!
شهبازی زیر لب صلوات فرستاد و سرش را پایین آورد. متوسلیان گفت: میریم زیارت جناب حمزه سیدالشهدا. شهبازی و همت سکوت کردند و راه افتادند.
باد گرم پوست سرها را میسوزاند، اما هر سه ترجیح میدادند، پیاده بروند، برجها یکی یکی پشت سر هم مقابل آنها قد میکشید و کوههای سنگی از میان آنها سبز میشد، از مکه زدند بیرون، سوار اتوبوس شدند و خودشان را رساندند به مدینه.
احد از دور خودنمایی میکرد. هر سه کنار سایبانی ولو شدند. شهبازی نگاهی به تنگه احد انداخت، دو رشته کوه سیاه مثل میخ روی زمین ایستاده بود و انگار نفس نفس میزد، گفت: جالبه.... توی این برهوت این دو تا کوه مثل ارتفاعات غربه.
متوسلیان به شوخی گفت: باز که پر کشیدی و رفتی تنگه قراویز! و به تسلی گفت: اما تو و بچههات تنگه رو رها نکردید، مگه نه و نگاه به سمت همت چرخاند او هم میان دیوارههای سنگی احد غرق شده بود.
بیا پایین حاجی، اینجا که نوسود و پاوه نیست! چرا هست، خدا دست ما رو گرفته آورده اینجا تا بهمون نشون بده احد زیاده ما باید سرباز خوبی واسه پیامبر باشیم.
متوسلیان وقتی دیدی که هر دوی آنها جدیاند خواست بیشتر سر به سر آنها بگذارد. شانهاش را بالا انداخت و قیافه جدی گرفت.
شما دو تا اصفهانی یهجور حرف میزنید که انگار سر قفلی همه تنگههای دنیا رو به شما دادن!»
نظر شما