به گزارش خبرنگار ایمنا، دفاع مقدس با خود یادآور همهچیز است، همه چیزهایی که میخواستیم داشته باشیم و به دست آوردیم، یادآور قشرها و صنفهایی که به میدان نبرد آمدند و عاشقانه پای اعتقاداتشان ایستادند.
در این میان باید از زنان صحبت به میان آورد؛ زنانی که ایثارگری را در فرستادن همسر و فرزند به جبهه دیدند و خم به ابرو نیاوردند. «فخرالسادات موسوی»، همسر سردار شهید «احمد یوسفی» یکی از همین زنها است. خاطرات موسوی از زندگی مشترک با شهید یوسفی در کتاب «پاییز آمد» به قلم گلستان جعفریان گردآوری شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «گفتم: احساس میکنم احمد دارد از من و علی دور میشود، ما را نمیبیند. زنجان واقعاً به وجود احمد نیاز دارد. سپاه اصرار داشت به جبهه نرود، اما او آنقدر بالا و پایین کرد که آخر رفت. برادرم علا گفت: چه انتظار داشتی؟ همین است دیگر، احمد زنجان بمان نیست. تا الان هم توی قفس او را نگه داشته بودند، گفتم: علا چقدر خوب میشناسیاش! شهادت دوستانش کمرش را شکست، با بغض به من میگفت: فخری میترسم بمانم و روزی بیاید که فرزندان شهدا مرا با انگشت نشان بدهند، بگویند این احمد یوسفی است، همرزم پدر ما بود، پدر ما شهید شد و او هنوز زنده است.
برادرم گفت: فخری من میفهمم چقدر سخت است انسان عزیز، بزرگ، دوستداشتنی مثل احمد را، عشق زندگیات را، پدر بچهات را رضایت بدهی، برود خط مقدم جبهه جلوی گلوله. روز و شب و هر لحظه دل در آتش است، اما یادت میآید وقتی در مدرسه از دست گروه مجاهدین خلق کتک خورده بودی و با لباسهای خاکی دیدمت چه گفتم؟ با چشمان پر از اشک گفتم: چه گفتی؟ خوب یادم بود چه گفت، اما بغض گلویم را میفشرد و نمیخواستم حرف بزنم.
علا گفت: گفتم فکر نکنی انقلاب بچهبازی است و این کتکها که خوردی، شوخی است؛ شور و شوقی کوتاهمدت است که مثل بنزین زود زبانه میکشد و زود هم خاموش میشود. اگر در بلندمدت عهد بستی و عقب ننشستی و پشیمان نشدی، از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدهای. یادت هست چه شعاری میدادیم، ما مدافع از جان گذشته اسلام و آرمانهای والای امام (ره) هستیم. زندگی تو با احمد دیگر شعار نیست عین واقعیت است، حاضری برای آرمانت، امامت از جان عزیزانت بگذری؟
بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم: چند وقت پیش (شهید) رحمان آمده بود به خوابم. گفت: فخرالسادات خانم من یک امانتی پیش شما دارم آن را بدهید با خود ببرم. گفتم: رحمانجان تا من یادم هست تو امانتی پیش من نداری. اصرار کرد که دارم. خوابم را که برای احمد تعریف کردم. گفت: امانتی من هستم. علا گفت: فخریجان زندگی با احمد فرصتی است که خداوند در اختیار تو قرار داده تا خودت را بسازی، تا بفهمی مکتب حسین چه میگوید. جنس رنج و درد عاشوراییان را بشناسی. به جای اظهار نظر درد و شیون قدر بدان، ظرفت را بزرگ کن.»
نظر شما