به گزارش خبرنگار ایمنا، «جهاد سازندگی» سال ۱۳۵۷ به فرمان امام خمینی (ره)، با هدف رسیدگی به محرومان تشکیل شد و در زمینههای محرومیتزدایی و تلاش در جهت سازندگی و عمران کشور فعالیتهای خود را آغاز کرد. با آغاز تجاوزگریهای رژیم بعث عراق به خاک ایران از سیویکم شهریور سال ۱۳۵۹، بسیاری از سازمانها و نهادها، اعم از دولتی و غیردولتی، به پشتیبانی از جبههها پرداختند که «جهاد سازندگی» نیز یکی از این سازمانها بود. با شروع جنگ تحمیلی با توجه به نیازمندیهای جنگ، «ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ» در «جهاد سازندگی» تشکیل شد. «ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ» در کوران تحریمهای سخت نظامی و غیرنظامی، فعالیتهای تخصصی خود را متناسب با نیازهای جنگ، سازماندهی کرد که در این راستا، با تشکیل شش قرارگاه فرماندهی به همراه تیپها و گردانهای تخصصی، در این حوزه گام برداشت.
سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس و مشاور عالی فرمانده کل سپاه پاسداران درباره نقش جهاد سازندگی در عملیات بیتالمقدس روایت کرده است که مشروح آن را در ادامه میخوانید:
در عملیات بیتالمقدس، جهاد همراه ما بود. جناح سمت راست عملیات قرارگاه فتح با من و با تیپ ۵۵ هوابرد بود. در مرحله دوم عملیات جاده که تا مرز رفتیم، همهجوره جهاد همراه ما بود و جناح ما را تأمین کرد. از جاده اهواز - خرمشهر به سمت مرز رفتیم، صبح عملیات مرحله دوم، ما با برادرمان آقای دادخواه، مدیر جهاد اصفهان، باهم در یک ماشین بودیم. ما به آن طرف جاده رفتیم که به سمت خط برویم، ناگهان دیدم تانکها برگشتند و آماده شلیک شدند. گفتم دادخواه بایست و بیا پایین! من و بچههای دیگر به پایین پریدیم و دادخواه تا یک پایش را از ماشین پایین گذاشت، با تیر و تانک به ماشینش را زدند و منهدم شد.
خودش هم همانجا بدنش تکه تکه شد و شهید شد. ما هیچ ادعایی نداریم در کنار هم بودیم. آن اخلاص، آن معرفت، آن تقوا و آن یقینی که در دل تکتک رزمندگان حاصل شد باعث تقویت ایمان شد و شهدای عزیزی مثل محمدتقی رضوی و علی فارسی، خلیل پرویزی، احمد حجتیه، مرتضی آوینی، هاشم ساجدی، حسین ناجیان، شهید طرحجی از خطشکنان بودند؛ قرارگاهها و یگانها را کنترل میکردند و در صف مقدم هم به فیض شهادت رسیدند. فرماندهانی مثل شمایلی، لالهزار، قریب، حسنبیگی، نبیزاده، موحدخواه، ورشابی و مهندس دانشجعفری، همه در پشتیبانی جنگ و در قرارگاه و در خط بودند؛ ما همه تصمیماتمان را در خط مقدم میگرفتیم و بچههای جهاد هم میآمدند.
در عملیات کربلای ۵ لشکر کربلا ۴۱ ثارالله، من و شهید قاسم سلیمانی از پنج کیلومتر آب عبور کردیم. به ضلع غربی و از روی پل عراقیها رفتیم. صبح عملیات عراقیها مثل گله گوسفند فرار میکردند. در آنجا مستقر شدیم. ۲۲ روز آنجا بودیم. هر روز ۵۰ تا گلوله روی من و قاسم میریختند. این بچههای جهاد (برادرانمان آقای گلی و نوری) بودند که شاید ۱۰ الی ۱۵ تا از دستگاههایشان را منهدم میکردند. با تمام قدرت و با روحیه بالا خاکریزها را زدند و توانستند یک پناهگاه درست کنند؛ ما در آنجا ۲۲ روز جنگیدیم. امروز گردان میرفت، فردا دسته برمیگشت.
اسلحه و همه آنها منهدم میشدند. شاید حدود ۴۰ گردان من وارد کردم، حدود ۲۵ گردان قاسم وارد کرد؛ مجموعاً همه بچههای جهاد، سپاه، بسیج و برادرهای ارتش کنار هم بودند. روز دهم یا پانزدهم عملیات کربلای ۵ آتش بسیار سنگینی بود، آقا محسن آتشها را سازماندهی کرده بود. وقتی این تیپهای عراق میآمدند، هم شنود میگرفتیم و هم دیدبانی، ۴۳ تا تیپ با من و محمد کوثری درگیر شدند روز دهم یا پانزدهم بود که ناگهان تیپی آمد و پیاده بود. آقا محسن گفت مرتضی و قاسم! گفتیم به گوش! گفت تیپی آمد. ناگهان ۱۶۰۰ گلوله زدند. سردار چهارباغی، از فرماندهان در وسط این آتش بودند. ما ناگهان وسط این آتش یک افسر و سرتیپی دیدیم که پر از خاک بودند، بچهها او را گرفتند و آوردند.
وقتی که پیش ما آمدند با آنها احوالپرسی کردیم، خودمان آب نداشتیم بخوریم به آنها آب دادیم. دست و صورتشان را شستیم. یکی از آنها میلرزید. گفتیم کیف احوال؟ گفت من از بصره هستم. بعد گفتیم که اسمت چیست و اسمش را گفت و خلاصه، گفتیم چه خبر؟ گفت ثارالله. گفتیم چقدر تلفات دادید؟ گفت من سه هزار نیرو آوردهام و ۴۰ نفر زنده ماندهایم، خودم هم فرار کردهام و آمدم به سمت شما. گفت ربع میلیون تلفات داشتهایم؛ لذا این طور خدا به ما کمک کرد و هشت قطع بند قطعنامه در کربلای ۵ رقم خورد، اما این همدلی، برادری، کنار هم بودن، اخلاص، تقوا و معرفتی که در بین بچهها بود باعث پیروزی شد و ما امروز جشن پیروزی میگیریم. امروز صدام کجاست؟ لشکرهایش کجا هستند؟ سپاهیان و ادواتش کجا هستند؟ همه آنها نابود شدند.
بعد از جنگ آیتالله هاشمی رفسنجانی ما را به غرب کشور فرستاد؛ ما فرمانده ایلام، همدان، کرمانشاه و در یک مقطع ۱۶ ماهه هم فرمانده سپاه بدر شدیم. صدام به کویت حمله کرد، تسلیم شد و تبادل اسرا کرد. تبادل اسرا که شد، من فرمانده غرب بودم. بنا شد که آزادگان را تحویل بگیریم و اسرای عراقی را ارتش تحویل میداد. برنامهریزی کردیم. روز اول که رفتیم بیاحترامی کردند، نیروهای مسلح آوردند و با آنها برخورد کردیم. باز روز دوم با آنها برخورد کردیم؛ گفتند ما فرمانده داریم. با یک بنز و تشریفاتی آمد. سلام و علیک کرد، قد بلندی داشت، در چادری نشستیم، گفتم بیا با هم صحبت کنیم و ببینیم باید چهکار کنیم. گفتم نیروهای مسلح را جمع کنید و تبادل را انجام دهید.
نظر شما