به گزارش ایمنا و بر اساس یادداشتی از ختن کوفگر، پژوهشگر که در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده است:"شاید بخواهید ما را امتحان کنید یا ضعفها و حقارتهایمان را به رخمان بکشید اما نیازی نیست. ما به همه اینها اعتراف میکنیم زیرا ما آدمهای مبتذل و معمولی هستیم."
شروع فیلم با نریشنی بر اساس نوشتههایم آن هم با صدای فرشاد احمدی دعوت خوبی بود و اینگونه شد که من، "بهرام صادقی" و شاید همان "صهبا مقداری" به تماشا نشستیم.
قصری جان بگویمت در خیابانهای اصلی زندگیام رفتوآمد خوبی کردی هرچند به کوچهپسکوچههایش انگار کمتر سر زده باشی. بهخصوص در انزوا و بنبستی که واپسین سالهای زیستم در آن طی شد. انزوایی که کنار کشیدن بود یا کنار گذاشته شدن که بههر روی، محمد جان حقوقی تنها رفیق راهیافته به تنهاییام بود و نصیب هر دومان شد یک ساعت و نیم سکوت مطلق که اثر آن بعدها با شعرش "در آستان گنبد هشتم"، شاید به گوش خیلیها رسیده باشد.
و من و کودکی و زادگاهم نجفآباد و آشنایی با ادبیات کهن به لطف مادر و پدر. مهاجرت به اصفهان و البته دبیرستان ادب و آشنایی با بزرگان ادبیات. مثلاً ابوالحسن نجفی و آغاز میل به نوشتن در من و اعتقادم بر "اینکه باید خالص نوشت و البته نمیدانم چطور و چگونه؟ اما فقط مهم اینکه راست بگوییم."
و جوانی و پزشک شدنم که شاید شیکترین وصله زندگیام باشد که نمیدانم حاصل علاقه شخصیام بوده یا نتیجه استعدادم یا احترام به خواست خانواده اما خیلی کم، جفتوجور یکدیگر شدیم.
قصری جان اگر کمی طنز گویی کردم خرده مگیر که غلامحسین ساعدی قبلترها طنازیام را تعریفم کرده و گفته "نویسندهای زاده شده که گریه و خنده را در هم میپیچد ساده و گذرا" یا به قول اخوت جان" نه به قصد فرحی که انگار بخواهم تلنگری بزنم."
و شفاهیگوییهایم، راست میگوید فریدون مختاریان. همهاش از من و مولوی و شاملو میریخته، از آن دو بزرگوار شعر و از من داستان و البته فیالبداهه گفتن. باور کنید که هنوز اینجا هم گاهگاهی برای احمدجان میراعلایی شفاهیگویی میکنم ولی احمد دیگر دستم را خوانده و میخندد و میگوید: بهرام دوباره ما رو گذاشتی سر کار؟
راستش از "سنگر و قمقمههای خالی" و "ملکوت" راضی بودم ولی کمکم چیزهایی در من در حال فروریختن بودند که دیگر ادامه نوشتن چون سابق برایم سخت شده. "دیگر حوصلهام از همهچیز سر رفته و چه فایده که سیاهیها را به کاغذ بیاورم؟ من نسبت به همهچیز و همهکس بیاعتنا شدهام."
شاید جناب سیاسی درستتر گفته باشد که گاه بسیار شوخ بودم و گاه بسیار درونگرا… اما چرا؟
نمیدانم شاید سرخوردگی که بعد از کودتای مرداد ۳۲ بر من سایه انداخت و همینطور بر بیشتر شخصیتهای داستانیام.
یا ترددِ گاه و بیگاهم میان گذرگاههای تو در توی امید و پوچی که تقریباً همه عمر گرفتارش بودم در احوالات من و البته که ضربه آخر، مرگ مادرم بود که انگار با رفتنش دیو پلیدی در من قصد بیداری داشت.
میدانید هنوز قدرت تخیل بالایی داشتم اما تمرکز و به نظم و قالب نوشتار درآوردنشان سخت شده بود و صنعتی جان هم اشاره خوبی کرد که خلاقیت حاصل از شوق زندگی را داشتم اما ذهنم به هیچ چهارچوبی مقید نمیشد پس خلق اثر هنری که اغلب نیازمند نظم و تمرکز بالایی بود برایم دشوار مینمود و شاید به قول گلشیری جان این همان جوانمرگی در ادبیات بود که من هم گرفتارش شدم و به قول اخوت نیازمند به واکاویهای فراوان دارد.
البته من جایی تصمیم گرفتم که به هر قیمت به نظم معمول درآیم منظورم تقریباً همان دهه پایانی زندگیام بود. آنجا که ازدواج کردم، همسر شدم. پدر شدم و حتی دو سال بهعنوان پزشک به جبهه رفتم و البته که دیگر نمینوشتم و شدم یک آدم معمولی… شاید ژیلا هم بد نگفته باشد که اگر میتوانستم که بنویسم اینهمه لبریز نمیشدم. اینهمه تنها نمیشدم و اینهمه نمیمردم...
علی جان دهباشی جمله درستی گفت من به هیچ رسته و دستهای بسته و وابسته نبودم و میدانید چهوزنه سنگینی بود این بیتعلقی؟ و آیا اگر اهل دستهای میبودم زندگی اندکی بر من آسانتر نمیگذشت؟؟
و پایانی که حامد جان چه زیبا در قالب گفتوگویم با مانلی به تلخی وداع پیوندش زدی " مانلی بگو سلام بابا… مانلی بگو بایبای بابا…"
و من بالاخره در شبی سردتر از انزوایم برای همیشه رفتم...
راستش یکی دو روز بعد در مراسم ختمم گلشیری خواست که طنازیام را به حاضران یادآور شود و گفت مطمئن است که بهرام بازخواهد گشت و بازهم خلف وعده کرده البته نه با ما که این بار با فرشته مرگ. و من در آستانه در ایستاده بودم و بازهم کسی مرا نمیدید، شاید تنها در چشمان مانلی و نیلوفر پیدا بودم و...
قصری جان بااینکه امروز منتظرم تا بکتاش آبتین را که تازه به جمعمان پیوسته ببینم اما با اشتیاق، مستندت را دیدم و درنهایت غرور زدم بر شانههای محمد حقوقی و گلشیری و با لبخند گفتم:
دیدید دوستان آقای نویسنده هنوز زنده است...
نظر شما