به گزارش ایمنا روزنامه خراسان نوشت: فریادهای دلخراش زن میانسال، ولوله عجیبی در کلانتری سجاد مشهد به راه انداخته بود. او اشک ریزان به نیروهای انتظامی التماس میکرد تا جگرگوشهاش را به او بازگردانند. گزارش ربایش دختر جوان، مأموران کلانتری را به تکاپو انداخت.
زن میان سال که به همراه همسرش، وحشت زده و سراسیمه خود را به کلانتری رسانده بود، در میان اشک و نالههای تکاندهندهاش گفت: حدود ساعت ۲۰ برای انجام امور بهداشتی و درمانی عازم یکی از مراکز خدمات درمانی شدیم ولی چون همسرم یقین داشت که اطراف مرکز بهداشتی جای پارک پیدا نمیشود دخترم مهلا را نیز با خودمان بردیم چرا که او گواهی نامه رانندگی داشت و برای جلوگیری از تخلف رانندگی میتوانست به ناپدریاش کمک کند.
وقتی به محل رسیدیم «مهلا» پشت فرمان نشست تا اگر پلیس به خاطر توقف دوبله قصد داشت خودرو را جریمه کند، او به مکان دیگری برود یا اگر جای پارک پیدا شد، بلافاصله خودرو را در نقطهای مناسب پارک کند! اما وقتی از مرکز بهداشتی بیرون آمدیم اثری از خودرو و دخترم نبود! با نگرانی و اضطراب به جستوجو پرداختیم و مدام با تلفن همراهش تماس میگرفتیم ولی او به تلفن نیز پاسخ نمیداد. هر لحظه بر نگرانی ما افزوده میشد تا این که به ناچار ماجرا را به پلیس ۱۱۰ اطلاع دادیم.
در این هنگام بود که پیامکی با عنوان «سند خانه پدری را تحویل بده تا بعد از چند روز مهلا را برگردانیم!» برایم ارسال شد. حالا دیگر یقین داشتم دخترم را ربودهاند چرا که من به خاطر یک ساختمان ارثیهای با برادرم اختلاف داشتم! اما از سوی دیگر هم از مدتی قبل به رفتارهای دخترم مشکوک شده بودم و احتمال میدادم او با پسری در فضای مجازی آشنا شده است و با او ارتباط دارد و … در پی اظهارات زن میان سال بلافاصله گروه مشترکی از افسران زبده دایره تجسس و اطلاعات کلانتری وارد عمل شدند و با هدایت مستقیم سرهنگ بیژن خنجری (رئیس کلانتری سجاد) تحقیقات گسترده را آغاز کردند.
نیروهای کلانتری در اولین مرحله از اقدامات پلیسی با استفاده از تجربیات ارزنده و دستورات ویژه سرهنگ «حسین دهقان پور» (فرمانده انتظامی مشهد) رصدهای اطلاعاتی را با گزارش ماجرا به گشتهای انتظامی ادامه دادند و در حالی موفق به کشف خودرو شدند که در بولوار امامت مشهد رها شده بود و سوئیچ آن نیز درون خودرو قرار داشت اما درهای آن با قفل مرکزی بسته شده بود. با پیدا شدن خودرو، احتمال آدم ربایی قوت گرفت و به همین دلیل دامنه کنکاشهای تخصصی نیروهای کلانتری، گسترش یافت و مأموران انتظامی در چندین شاخه اطلاعاتی و عملیاتی به ردزنی دختر ۲۹ ساله پرداختند.
آنان با استفاده از تجهیزات و فناوریهای نوین پلیسی به اطلاعاتی دست یافتند که نشان میداد «مهلا» آخرین بار با پسر جوانی به نام «میثم» ارتباط تلفنی برقرار کرده است. با به دست آمدن این سرنخ مهم، گره کور پرونده آدم ربایی گشوده شد چرا که با توجه به اظهارات مادر «مهلا» ردپای میثم در این ماجرا دیده میشد. بنابراین نیروهای اطلاعاتی کلانتری، شبانه به شماره تلفن میثم دست یافتند و از او درباره «مهلا» سوال کردند اما او مدعی شد او را نمیشناسد و هیچ اطلاعی از دختری به نام «مهلا» ندارد! به همین دلیل نیروهای انتظامی از وی خواستند قبل از آن که پلیس به سراغش برود، او خود را برای ادای توضیحات به کلانتری معرفی کند.
هنوز دقایقی از این تماس تلفنی نگذشته بود که پیامک دیگری از گوشی تلفن مهلا برای ناپدریاش ارسال شد مبنی بر این که «من به طرف میدان عدل خمینی (ره) در حرکت هستم!» عقربههای ساعت به نیمه شب نزدیک میشدند که گروهی از مأموران کلانتری به همراه ناپدری «مهلا» عازم میدان عدل خمینی (ره) شدند. هنوز نیروهای انتظامی، عملیات کامل پوششی را اجرا نکرده بودند که «مهلا» از آن سوی خیابان به طرف پدرش آمد و اشک شوق از چشمان ناپدری جاری شد.
دقایقی بعد، بازجویی از «مهلا» در کلانتری آغاز شد تا زوایای پنهان این ماجرا روشن شود که چندین ساعت پلیس را درگیر پرونده آدم ربایی کرده بود. دختر ۲۹ ساله در حالی که با دیدن مادرش به شدت اشک میریخت و او را در آغوش میفشرد، به تشریح نقشه وحشتناک آدم ربایی پرداخت و گفت: هنوز دست راست و چپم را نمیشناختم که فرزند طلاق نام گرفتم. پدرم اعتیاد شدیدی به مواد مخدر داشت و مادرم برای آن که سعادت و خوشبختی مرا تضمین کند، از پدرم طلاق گرفت و در یک شرکت خصوصی مشغول کار شد تا هزینههای زندگی را تأمین کند.
پدرم نیز به دنبال سرنوشت سیاه خودش رفت به گونهای که دیگر هیچ گاه او را ندیدم. با وجود این، وقتی به سن نوجوانی و جوانی رسیدم مادرم به شدت اعمال و رفتار مرا کنترل میکرد تا موجب سرشکستگی او در میان فامیل پدر نشوم. مادرم به قدری حساس بود که هیچ گاه مرا در خانه تنها نمیگذاشت. هنگامی که سرکار میرفت پدربزرگم نزد من میآمد و تا زمانی که مادرم از شرکت برگردد از من مراقبت میکرد. این رفت و آمدها به گونهای شد که من دیگر هیچ دوست و آشنایی به جز پدربزرگم نداشتم.
مادرم مواظب بود تا دختری بیبندوبار نشوم که به من افتخار کند. او حتی وقتی با ناپدریام ازدواج کرد اولین شرطش این بود که هر دو هفته یک بار به منزل ما بیاید تا مادرم زمان بیشتری را برای تربیت سالم من صرف کند. این همه سختگیری مرا به شدت آزار میداد تا این که سال گذشته پدربزرگم نیز دار فانی را وداع گفت و من تنها ماندم. در این شرایط مادرم کارش را رها کرد و برای من یک دستگاه گوشی تلفن هوشمند خرید تا از این حالت افسردگی و انزوا بیرون بیایم. با وجود این، او حتی مرا ۵ دقیقه هم تنها نمیگذاشت و با آن که دختری ۲۹ ساله بودم شبها را نیز در آغوش مادرم میخوابیدم و او شبانه روز از من مراقبت میکرد. حتی در کلاسهای دانشگاه هم در کنار من حضور داشت یا در بیرون کلاس درس منتظرم میماند. او برایم حساب بانکی باز کرده بود ولی من اختیاری برای واریز یا برداشت از آن حساب نداشتم حتی گواهینامه من نیز در کیف مادرم بود و…
دختر جوان در حالی که اشکهایش را پاک میکرد، ادامه داد: در این شرایط، پنهانی وارد فضای مجازی شدم به طوری که خودم را دختری مستقل احساس میکردم و به جست و جو در فضای ناشناخته ادامه دادم تا این که در یکی از شبکههای اجتماعی با «میثم» آشنا شدم و او را سنگ صبور درد و دلهایم یافتم. دیگر مدام با میثم چت میکردم و به رفتارهای مادرم توجهی نداشتم.
بارها سعی کردم با مادرم در این باره حرف بزنم ولی او که میدانست قصد دارم از چه چیزی سخن بگویم سروصدا به راه میانداخت و فریاد میزد: «این نتیجه همه مراقبتهای من است؟» به همین دلیل هیچ گاه نتوانستم آن چه را در قلب دارم برای مادرم بازگو کنم و در این میان نیز میثم با تعریف و تمجیدهایش به حرفهایم گوش میداد و با من همراهی میکرد. این گونه بود که وقتی به مرکز بهداشت رفتیم ناپدریام از من خواست تا درون خودرو منتظر آنها بمانم. در این لحظه ناخودآگاه به یاد میثم افتادم و مشتاق دیدار او شدم تا با هم برای ازدواج و آینده گفتوگو کنیم. به همین دلیل بلافاصله نقشه آدم ربایی را طرح کردم و سوار بر خودرو به سمت بولوار امامت رفتم.
آن جا سوئیچ را درون خودرو انداختم و با قفل مرکزی درها را بستم و به طرف منزل مجردی میثم به راه افتادم اما میدانستم که مادرم به شدت نگرانم میشود. دلم به حالش سوخت و پیامی با عنوان بازگرداندن سند منزل برایش ارسال کردم تا خیالش راحت شود که مرا افراد غریبه ندزدیدهاند چراکه از اختلاف ارثیهای داییام با مادرم اطلاع داشتم و بدین ترتیب از نگرانی و دلهره مادرم کاسته میشد. بعد از این ماجرا به خانه میثم رفتم ولی وقتی خودم را تنها دیدم وحشت سراسر وجودم را فراگرفت. تازه فهمیدم که میثم اصلاً قصد ازدواج با مرا ندارد و تنها به عنوان یک دوست خیابانی با من ارتباط برقرار کرده است.
در همین حال بود که پلیس با میثم تماس گرفت. او که وحشت زده شده بود از شدت ترس مرا از خانهاش بیرون انداخت تا دچار مخمصه نشود. این بود که فهمیدم اشتباه بزرگی را مرتکب شدهام و باید به آغوش خانوادهام باز گردم. به همین دلیل مدتی را در خیابان آواره و سرگردان بودم تا این که سوار تاکسی شدم و پیامی برای پدرم فرستادم که به طرف میدان عدل خمینی (ره) در حرکت هستم و… با توجه به اهمیت و حساسیت ماجرا ریشهیابی پرونده آدم ربایی ساختگی در حالی ادامه یافت که دختر جوان نیز با دستور سرهنگ خنجری به دایره مددکاری اجتماعی کلانتری معرفی شد تا اقدامات و بررسیهای مشاورهای و روان شناختی توسط کارشناسان زبده کلانتری در این باره صورت گیرد.
نظر شما