به گزارش ایمنا، روزنامه ایران نوشت: چه کسی یادش مانده میرزاعیسی نامی در محله سنگلج تهران وقتی که ماه تمام در آسمان میدرخشید و روی سنگفرش خیابان نور میپاشید، هرگز به خانه نرسید و گوشه دیوار، چشم به درشکهای دو اسبه که به سرعت از برابرش میگذشت، نشسته جان داد؟ خیلی از ما اصلاً چیزی از طاعون و آنفلوانزای اسپانیایی اول قرن نمیدانیم چه رسد به قصه میرزاعیسی. قحطی بزرگ چطور؟ چیزهایی از پدربزرگها و مادربزرگها شنیدهایم اما چه کسی یادش مانده به ماه نساء و دو فرزند گرسنهاش در محله خیاوان تبریز چه گذشت؟ خدا میداند فقط در همین یکصدسال گذشته چهها که از سر نگذراندهایم. حوادث آرام آرام جزئیات میکروسکوپی خود را از دست میدهند و رفته رفته آنقدر دور میشوند که برای دیدنشان نیازمند تلسکوپی بهنام تاریخ خواهیم بود. اگر پژوهشگر باشید، دستنوشتهها و یادداشتها و سطر سطر قراردادها را پیدا میکنید و آنچه را که از دست رفته دوباره و از نو میسازید. اگر هم مثل من خواننده یا علاقهمندی معمولی باشید که دو سه جمله بیشتر به دردتان نخواهد خورد، در همین حد که آنفلوانزا را سربازان اروپایی به ایران آوردند، صدها هزار ایرانی در کام مرگ فرو رفت و بعد هم تلاش برای بسامان کردن سیستم بهداشت و تربیت پزشک و ساخت واکسن. از حمله مغول چه در یاد مانده جز آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند؟
این همه حرف زد که برسد به سامان بهداشت و تربیت پزشک و تولید واکسن. میبینید تا چه اندازه غیراخلاقی و غیرانسانی میاندیشد؟ با من هم همین طور رفتار میکند، این چند روزه هزار و یک بلا سرم آورده اما هر بار بعد از حملهای دردناک، قیافه فیلسوفی مهربان به خود میگیرد که با کودکی ناپخته و ناآرام طرف است.
دو سه روز اول گوشهای نشسته بود و آرام و سر حوصله پرونده زندگیام را مطالعه میکرد، بعد عینکش را برداشت و مثل مکانیکی که کاپوت ماشین قراضهای را بالا زده، چند جا را دستکاری کرد؛ دو سه مشت محکم روی استخوان میانی گوش چپم کوبید بعد گیر داد به مخچهام. باور کنید سراسر زندگیام هیچ گاه چنین سردرد و گوش دردی را تجربه نکرده بودم اما ای کاش فقط همین بود.
خواننده گرامی این بنده خدا واقعاً نمیداند من تا چه حد خیر و صلاحش را میخواهم. اولاً که خودش هم یادش نمانده گوش چپش توی سرمای کشنده کردستان مشکل پیدا کرده و بعدها ممکن است کار دستش بدهد. زمستان هیچ، این آقا تابستان که با موتور میرفته رودخانه شنا، موقع برگشت، حوله خیس را میکشیده روی سرش که توی راه خشک شود. عقل را ببینید! خب دو سه مشت زدم حساب کار دستش بیاید. سینوسهایش را هم همین طوری خراب کرده. خودش نمیداند به خاطر انسانیت کاری به کارشان نداشتم وگرنه میمرد و زنده میشد. فشار خون که چه عرض کنم؛ با یک دانه مویز میرود روی شانزده، با یک حبه غوره میافتد زیر هشت. اما راستش را بخواهید تحملش برای درد بهشکل وحشتناکی بالاست برای همین رفتم سراغ نرونهای عصبی. توی پرونده پزشکیاش نوشته یک دوره یکساله درگیر بیماری اعصاب و روان بوده و افسردگی شدیدی را پشت سر گذاشته.
- بس میکنی یا نه؟ یک هفته است مثل آرداویراف، من بدبخت را میبری روی پل چینوند طوری که از ترس سقوط تمام تنم تیر میکشد. یادآوری این همه اضطراب و دلتنگی غیرانسانی و دلشوره وصفناپذیر به چه درد من میخورد؟
- مکاشفه دردناک است، آرداویراف اگر روی پل چینوند از ترس سقوط در جهنم درد نمیکشید که آرداویراف نمیشد. چقدر عجز و لابه میکنی؟ مگر نیچه نمیگفت بیماری باعث میشود واقعیت و حقیقت را شفافتر ببینی؟ خب شفافتر ببین. فکر کردهای این حرفها فقط موقع مزمزه کردن نسکافه پشت میز کارت به درد میخورد؟
- مسأله، من نوعی نیستم، تو داری جامعه را عذاب میدهی. خداوند تو را لعنت کند، قبرستانها را آباد کردی، تمامش کن.
- هرچه خواندهای بگذار در کوزه آبش را بخور، مگر نمیدانی جامعه درست مثل یک انسان است؟ خب من دارم نرونهای عصبی جامعه را دستکاری میکنم، درست مثل تو روی استخوان گوش میانیاش مشت میزنم، نقطه ضعفها را نشان میدهم… بعد به من میگویی روح خبیث؟ جامعه وحشت کرده، مهرههای پشتش از ترس سقوط تیر میکشد، سردرد دارد، نفسش به شماره افتاده اما دوباره سرپا میشود، درست مثل تو. جامعه نمیمیرد عزیز من، این تنها تفاوت جامعه با توست. مگر با طاعون و آنفلوانزای اسپانیایی و قحطی بزرگ و حمله مغول و تیمور مرد که با کرونا بمیرد؟
- دیشب که رفته بودم درمانگاه پسربچه سیزده، چهارده سالهای را دیدم که وسط سالن بالا آورد. پدر و مادرش را مبتلا کردهای چه کار به آن طفل معصوم داشتی؟ اسمش را هم گذاشتهای دستکاری نقطه ضعف؟ دکتری که روبهرویش ایستاده بودم و حال و روزم را برایش شرح میدادم حتی سرش را بلند نکرد توی صورتم نگاه کند، داشت با زبان بیزبانی میگفت برو بیرون، بزن به چاک. آخر سر رفتم بخش تزریقات خواهش کردم فشار خون و اکسیژنم را اندازه بگیرند. حالا فکر کن بعد از من قرار بود آن طفلک زبان بسته که نمیتوانست جلوی تهوعش را بگیرد، ویزیت شود. اینها عدالت است؟ تو انصاف سرت نمیشود؟
- آینده را نه تو میسازی نه آن دکتری که حاضر نیست سرش را بلند کند و تند تند نسخه سرهمبندی شدهای را دستت میدهد و میگوید بزن به چاک. آینده را همان کودک چهارده سالهای میسازد که وسط سالن بالا آورد، نگران نباش خوب میشود. آینده را پزشک چند شب پیش میسازد؛ چرا خوبیها یادت نمیماند؟ گفتی خانم دکتر ببخشید من کرونا دارم و ممکن است شما هم مبتلا شوید. گفت حرفت مثل این است که یک آتشنشان بگوید من داخل آتش نمیشوم یا پلیس بگوید فلان جا تیراندازی است نمیروم. دو بار نبضت را گرفت فقط برای اینکه احساس آرامش کنی. میدانی که قرار است حسابی پیشرفت کند؟
- از کجا میدانی؟
- کسی که بهجای نالیدن سعی میکند کارش را به بهترین شکل ممکن انجام دهد، حتماً پیشرفت میکند. نپرسیدی جاهای دردناک جامعه کجاست؟
- بفرمائید دارم گوش میکنم.
- مشکل جامعه دقیقاً مشکل توست؛ جایی از روحش دردناک است و همین باعث تپش قلب میشود و خون با هیجان بیشتری به سمت مغز میرود اما درست به همین دلیل، مثل غذایی که تند تند میخوری، نمیتواند مغز را تغذیه کند. مغز که تغذیه نشود عملکرد قلب را به هم میریزد و قلب باز خون کمتری به مغز میرساند و این چرخه دردناک تا جایی پیش میرود که از هوش برود. برای همین همه چیز ظاهراً سرجای خود است اما درست کار نمیکند؛ من دو تا مشت به آموزش و پرورش زدم از هم پاشید. ریشه جای دیگری است، من فقط اندامهای دردناک را نشان میدهم. هرجا هم از دستم کاری ساخته بوده انصافاً خودم آستین بالا زدهام و تعمیر کردهام، باقیاش دیگر با خودتان است. سفرههای رنگین افطاری را جمع کردم، عروسیهای پرزرق و برق، مراسمهای ختم خانمان برانداز، مصرف گرایی و هزار درد و مرض دیگر… درست مثل سیگاری که ۱۰ روز است از ترس سقوط کنار گذاشتهای. حالا هم اگر عقلتان را جمع و جور کنید و کمی با چشمهای بیماری که حقیقت را شفافتر میبیند، نگاه کنید، میبینید نقشه توسعه و آینده درخشان را بهتر از هر برنامهنویسی جلوی رویتان گذاشتهام. شاید پنجاه سال دیگر وقتی از این روزها یاد میکنید لبخندی گوشه لبتان بنشیند. بعد در دو جمله میگوئید کرونا هزاران ایرانی را کشت و خانوادههای زیادی را قربانی کرد اما راه و چاه آینده را نشانمان داد.
خواننده گرامی ببخشید، این روح خبیث چیزی مثل توپ پینگ پنگ توی گلویم فرو کرده که حرف نزنم. اختیار تنم را در دست گرفته و هر جا که دلش میخواهد تکیه میزند، مشت میکوبد، چنگ میکشد...
باز شروع کردی؟ من کرونای تو هستم، آئینه تو، من خود تو هستم، من را دوست داشته باش.
نظر شما