به گزارش ایمنا، میلاد باقری در داستان «چهارشنبه ترقه» خود که در نهمین شماره از نشریه الکترونیک سروا منتشر شده است، مینویسد: این چیزیه که از ظهر همش تو ذهنم می چرخه. نوشتم ولی دوست نداشتم بنویسم. آقای دکتر اگه شما نگفته بودین… شاید هیچوقت نمینوشتم.
آتش سرخ بود و گل به گل، نارنجی بود که روییده نروییده، میپژمرد از هرم و حرارت، بلعیده میشد در دهان سرخش. بلع نشده، گلی دیگر میشد، سر بر میآورد و باز هم، همین تکرار. این تصویر دو تا میشود رو عینک آقا ندیم. بوی مقوا سوختهها. هوای ریهاش. سرفه. اِ ِهن. اِ ِهن… ریش هاش جاهایی از سوی چشمش گریخته، لک انداختهاند گونه هاش را.
دوتا کودک صورتی لباس، میپرند از روی آتش، تو عینک آقا ندیم. لبخند لکهای ریش را تکان میدهد رو پوست صورتش. کودک می پرد، یک چرخ دور آتش میزند، چند گام دورتر نشده، دور میگیرد، پای راستش یک قدم مانده به سینهی آتش، رو زمین محکم میشود و یک جهش… گل های آتش بال می گیرند برای پاهای کودک، کودک با خنده، جیغ کیفی می کشد. پای چپش یک قدم بعد از آتش، تپی صدا میکند رو زمین. این تصویر مدام تکرار میشود…
چطور نفهمیدیم، پیرزن هم آمده. کمی آن طرف تر، لب ایوان نشسته، رو اولین پله. چیزی میمالد رو بالش نرم پشت دست هاش. و زیر لب چیزی میگوید هربار که کودک می پرد. زیر چشمی نگاه میکند. نگاه می دزدد. این تصویر مدام تکرار میشود.
دکتر: تو همون بچه هستی؟
من: بله.
چهارشنبه ترقه. این را آقا ندیم، نه پدربزرگیم گفت. آن وقت که یکی، ترقه ترکاند پشت در. پدر سگ. پدر سگ میگفت و دست می کشید رو زانوی شلوارش. ناغافل بلند شد، کتش را انداخت رو شانه هاش. ننه هاشم، همان پیرزنی که پیش از این ناغافل آمده بود، (ننه بابام) میدود رو به روش که، نکن مرد. بچه اند. ننه هاشم، خودش ترسیده اما دوست ندارد، آقا ندیم بی هوا بلند شود سمت در. مامان، خوابیده بود تو اتاق، حالش خوش نبود. همه این را میگفتند. ننه هاشم اما میگفت: رابعه، رفت حموم. نباید میرفت و لب می گزید.
اما چطور فراموش کردم، از گربه بنویسم. چرا همه چیز میل به گریز دارند از حافظهام؟ گربه خطوط نارنجی داشت. با سبیل هایی بلند تر از حد معمول، که از دور هم پیدا بود. یکبار که آمده بود، مانده بود و کسی یاد نداشت داستانی از آمدنش. یکوقت به خودشان آمده بودند، دیده بودند، هر روز دارند ته سفرههای ظهر و شب را میریزند ک نج باغچه، زیر برگهای سحرآمیز انجیر. همان برگها که حالا چتر شده بودند، بالا سر آقا ندیم و ننه هاشم، که ایستاده بود رو به روش.
بیست سال پیش است و دارم میپرم از روی آتش. ننه هاشم، چیزی میگوید زیر لب. گربه تو باغچه نشسته. زور میزند تا سنده ای را بدهد بیرون. طوری نشسته، انگار هیچ کاری نمیکند. گردنش را کشیده، نگاهش را انداخته بین شاخ و برگها. فقط بعد از این زور، آنجا که خاک را با پشت پاهاش، بر رد زیستنش میپاشد میفهمی که بله، خبری بوده. اما نه، این بار به آنجا نمیرسد. چون ترقهای ترکیده پشت در، آقا ندیم بلند شده بی هوا، ننه هاشم دویده، رو به روش. گربه گرخیده، در وضعی عذابآور، کار را نیمه رها کرده، جهیده، ورپریده! نیستش دیگر.
ننه هاشم میگوید: وقتی آبجیت دنیا بیاد می پرونیش از رو آتیش؟
آقا ندیم: بسه زن، چی میپرسی از بچه؟
چی میپرسید از من آقای دکتر؟ اگه دنیا میومد، اگه می پروندمش و میافتاد؟ اگه میسوخت؟
وقتی میپریدم، به چی فکر میکردم؟ چی شد، که آدم، همه چیز را به یادش نگه داشت، جز فکر لحظه را؟ یعنی هیچکس یادش هست بیست سال پیش، وقتی میپرید از روی آتش به چی فکر میکرد؟
از درخت انجیر و نگاه ننه هاشم تا سنده گربه و ترقیدن همه در ذهنم مانده. اما چه بود توی سرم وقتی پا گذاشتم پیش آتش و آن یکی پا پس آتش. چه را گرفت آتش و چه را داد به من؟ امروز، چراغ الکلی را که روشن کردم، لوله آزمایش را که گرفتم روی شعله رفتم بیست سال پیش. خونه آقا ندیم. منتظر مانده بودم بابا بیاید از سر کار. مثل این مردی که از صبح آمده و منتظر مانده.
از صبح چند بار آمد از من پرسید: خانم، جواب آزمایش آماده نشد؟
گفتم: مسئولش نیست، باید خودش باشد و در ضمن جواب را فقط به خانومتون می دیم. نه شما.
عصبی شد که: شوهرشم، چه فرقی می کنه؟ خودش… نمی تونه بیاد. ناخوش احواله.
میشد خودم ببینم جواب را. نمیخواستم. انگار هر جوابی یکجور فاجعه بار است. کار آدمی اعلان فاجعه نیست. هست؟ انگار همین که بیست سال پیش پریدهام، درست بالای گلهای آتش، زمان ایستاده. باید پخته شود این خاطره. قوام بگیرد. شبیه همان مایعی که سفت میشد توی لوله آزمایش. که فراموش کردم چقدر سفت شد. که چه شد؟ لوله ترکید. بین انگشت هام خرد شد. ببینید دستم چی شده. اما در مجموع چیزی نیست. خودم می دانم. دو تا خراش کوچک که به جایی نمی خوره. همین چسبم اضافه بود براش. زدم برای ضدعفونی وگرنه نمیخواست.
بابا که آمد، غوغا شد. یادم هست. دویدم تو بوی عرقش. تو بوی سیگار و عطری که پیچیده بود با هر دو این بوها. یادم هست، یک شکلات زرد از جیب کتش درآورد. شکلات را داد تا رهاش کنم، تا برسد پیش مامان. رو کفش راستش پر بود از خطوط مشوش گل. شکلات تکههایی ترد برای لذت خوردن داشت. گلولههای کوچک، بیسکوئیت بودند. شبیه خاطراتی که ناغافل می آیند زیر دندانت. گاهی تردند و خوش طعم. گاهی ریگ توی برنج.
بابا که رفت توی اتاق، ننه هاشم پشت سرش رفت نزدیک اتاق. ایستاد و سرش را خم کرده بود. انگار دیواری نمیگذاشت جلوتر برود. باید از آنجا به بعد فقط سرش را جلو میبرد. پریدم. روی آتش بودم. بالای آتش. فقط کمی مانده تا برسم به گل آتش. بابام داد میزند. وای… وای… جاذبه بیشتر شد انگار. آتش بل گرفته بود شاید. بابام گریه میکرد. ننه هاشم خودش را میزد. آقا ندیم، عینکش را بر میداشت، میگذاشت. و این تصویر مدام تکرار میشد.
این را که نوشتم، یادم آمد به چی فکر میکردم.
دکتر: به چی؟
فکر کردم، کاش آبجی دنیا نیاد.
دکتر: نیومد؟
نه...
آقا ندیم، بابا را میکشاند از روی پلهها. مامان سفید شده بود. مثل آدامس. دامنش خون. دهان باز. مبهوت. ایستاده با تکیه بر شانههای بابا. نگاه کرد آتش را. بابا خون را گرفته تو دستش. چهارشنبه ترکیده بود. آقا ندیم گفت این را. بابا سیگار کشید. این تصویر چقدر تکرار شد آن شب، که بابا خم شد رو گلهای آتش. سیگارش سرخ شد. تا سیگارش که تمام شد. لگد زد تو آتش. آتش جهید. پخش شد. آتش هزار تکه میشود؟ شد… نپریدم. رفتم تو دِل مامانم. ننه هاشم جیغ شد. آقا ندیم کشیدم. بابا راه رفت تو ایوان، چپ، راست. لرز داشتم. بابا گرفتم تو سینهاش. گفتم بابا پس شکلات آبجی؟ گفت، خوابیده. گفتم بابا پس شکلات آبجی؟ بابا شکلات را کوبید تو دیوار. صدای ترقه آمد از پشت در. بابا بی هوا شد برای در. آقا ندیم دوید. ننه هاشم گفت یا ابوالفضل. هیچکس نبود تو کوچه. پشت در خلوت کرده بود شب و کوچه. نور زرد چراغ. بابا که فحش میداد، ننه هاشم دستش را می گزید.
دکتر: حس میکنی تقصیر تو بوده که اون اتفاق افتاده؟
تقصیر؟ نه. تقصیری نیست. من بچه بودم.
دکتر: پس چی عذابت می ده؟
چی عذابم می ده؟ صدای ترقه.
دکتر: خب تو که امروز صدایی نشنیدی. شنیدی؟
ِ یعنی شما الان صدای ترقهها را نمیشنوید؟
نظر شما