به گزارش ایمنا، نسترن لیاقتمند در داستان "آتش" خود که در نشریه الکترونیک سروا منتشر شده است، مینویسد: فالگیر زنی بود در میانه چهل سالگی، با پوستی آفتاب سوخته و تیره که خالهای سبز رنگی انگار اطراف ابروها و چانهاش را نقطه چین کرده بودند. خانم جان نگاهت میگه یه غم سنگین تو دلت داری، بذار تا سیت بگوم سبک بشی. لهجه غریبی داشت. زن اما هنوز ساکت بود، با نگاهش فالگیر را برانداز میکرد. چشمان درشت سبزش را روی صورت سیه چرده فالگیر ثابت کرد. به سختی ۳۰ سال داشت، اما موهایی که از زیر روسری مشکیاش بیرون زده بود یکی در میان سفید بود. فالگیر منتظر پاسخ نماند. گویی سکوت زن را نشانه رضایت دانست. بقچهای که در دست داشت روی زمین گذاشت و خودش را کنار زن جوان روی نیمکت چوبی پارک جا کرد. دو زن روبهروی هم. یکی پیشگو، گوینده و آن یکی شنونده. چشم در چشم هم. یکی میخواست بگوید و یکی میخواست بشنود.
«… قربون قد و بالات بشم خانوم جان دستت بده بهم تا ببینیم کف دستت چیچی داره بهمون بگه. ببینم ای چیشای خوشگلت برای چی چی ایقده غم داره؟» عمرت طولانیه به شکرانهخدا، به حق بی بی زینب که عمرت با عزت هم باشه. شووهر کردی ننه، قدمت برای همه خیره، هر جا پا می ذاری خیر و برکت به اون خونه سرازیر میشه.
(خانم باجی همینطور که قلیانش را با حرص پک میزد، با صدایی که همسایهها هم به راحتی بشنوند، گفت: بشکنه دستم که خودم دستی دستی این بال رو سر پسرم آوردم، از وقتی پات به این خونه…)
آره خانوم جون، یک خوشه گندم بکاری، یه خرمن درو میکنی عزیزوم. درآمد شووهرو رو خودت بیگیر دستت تا برکت بیاد تو زندگیت.
(خانم باجی موقع پک زدن به قلیان برازجانی جوری ولع داشت که انگار انتقامی قدیمی را از جان قلیان میگیرد. زمان پس دادن دود هم طوری دود را با حرص بیرون میداد که صورتش در هالهی دود سفید گم میشد. از دو سوراخ بینی اش جوری دود بیرون میزد که آدم یاد تنوره کشیدن دیوهای افسانهای میافتاد. وقتی قلیان میکشید چشمانش خمار میشد و محکمتر از همیشه حرف میزد. انگار دارد برای یک پادگان سرباز سخنرانی میکند. وسط دودها با همان صدای زمخت که حالا پس سدی از دود هم مانده بود گفت: عرضه نداشتی حتی یک جوجه پنبهای را برای این بچه نگهداری.)
خانوم جون گوشت با منه؟؟ دل مشغولی داری، سرگردونی. انگاری گم شده داری.
بعد از اون که خانم باجی نامه حامد را توی حیاط پیدا کرد، حتی اگر خدا هم شهادت میداد که من روحم از این نامه خبر ندارد، دیگه فایده نداشت.
خانوم جان ماشالا بر و رو داری طوری که هر جا بری تو چیشم همه میایی. چیشات با آدم حرف میزنن. خاطرخواه زیاد داری ناقلا. (زن فالگیر این را که گفت خنده کشمشی ریزی کرد طوری که دندان طلای بین دندانهایش بیرون افتاد.)
خیال کردی نمیفهمم این چشمای کور شده ات رو سیاه میکنی میری بیرون و میای، یه مرگیت هست؟؟ می دونم با همین چشمای بزک شده ات آتیش به جون پسرم انداختی و گرنه اون آدمی نبود که تو دام تو بیفته. الانم خیال کردی چون بالا سرت نیست، می تونی راحت بری آبروشو تو کوچه خیابون بریزی؟
دلت عین آینه پا که خانوم جان، از خدا بخواه که بهت بده. از غیر خدا هیچی نخواه که بخیل و حسود زیاد داری.
چشمام شده بود کاسه خون، از بس گریه کرده بودم. توی آشپزخانه افتادم به پای مرجان خواهرش، ضجه زدم. گفتم به خدا بین من و حامد چیزی نبوده. دو سال پیش اون خواست، اومد خواستگاری، آقام خدا بیامرز نداد، اونم رفت، شنیدم بعدش رفته سربازی، دیگه هیچ خبری ازش نداشتم. به خدا، به خاک آقام قسم، من روحم هم از این نامه خبر نداشته. مرجان! تو را به خدا قسمت میدم، تو به خانم باجی بگو. من شوهرم رو دوست دارم. بچه دارم. نذار به خاطر بی فکری اون پسر، زندگی من بهم بریزه. (مرجان اما فقط به سقف نگاه میکرد، نمی دونم به دنبال چه چیزی بود، شاید منتظر جواب از خدا بود، هر چه بود، گویی کر و لال شده بود.)
خانوم جان، جونم برات بگه دشمن زیاد داری. برات دعا درست کردن. جادو و طلسم داری، دعای نجسی. میخوان که از چشم شووهرت بندازنت، لب تر کنی برات باطلش میکنم. البته کار سختیه ها، کلیدش پیش یکیه که فقط مو میشناسمش. یکمی قیمتش بالاست اما کارش رد خور نداره، خواستی نشونی شو میدم خودت برو پیشش.
خانم باجی طوری توی تلفن جیغ میزد و به رسول توهماتش رو گزارش میداد که مطمئنم رسولم تمام تنش به لرزه افتاده بود. پاشو بیا تکلیف این لکه ننگ رو روشن کن. زنت آبرو برامون نذاشته، این یکیشو خدا خواست که فهمیدم، خدا می دونه با چند تا دیگه کاغذ پرونی داره، خدا خواست روسیاهش کنه… یکیش دست من افتاد. آه و دین دخترخاله ت گرفتت ننه، چند بار گفتم زن از خودی بگیر. بدونیم زیر سایه ننه بابا بزرگ شده، دختر بی مادر همین میشه دیگه. بیا که روم نمیشه سر تو محل بلند کنم، همین الان بیشین تو اتوبوس بیا.
خانوم جون چقدر کف ای دستت خط و خوط داره، قربونت بشم عجب زندگی شلوغی داری، چقدر دستت داغه عزیزوم آتیشی آتیش.
داشتم آتیش میگرفتم. (خانم باجی توی تلفن حالا داشت خان داداش را خفت میداد.)
حاشا به غیرتت حیدرخان که خواهرت سر هممون رو به زیر آورد. باید بگردیم ببینیم...
خون توی سرم با فشار جریان پیدا کرده بود طوری که سرم نبض پیدا کرده بود. امین تاتی تاتی کنان دنبال جوجه پنبهای اش بود و من… طول و عرض حیاط شده بودند یک ابدیت… یک زمین بی نهایت…
خانوم جان سالمی تندرستی بیذار ببینم چند تا بچه به طالع داری؟
بساط زغال و آتش خانم باجی همیشه گوشه حیاط بود. میدانم چیزی برای ادامه دادن باقی نمانده. هرگز نمیتوانم اینهمه آدم را قانع کنم… نمیشود این آتش را خاموش کرد. با این همه نفتی که خانم باجی میریزد؟ نه، نمیشود… همه جا بوی نفت میدهد. تمام تنم بوی نفت میدهد. نفسم بوی نفت میدهد.
خانوم جان ای دستت سوخته؟
پس نامه کجاست؟ حالا عرض و طول بی معنی میشود. میپرم، میدوم. باید قبل از تلفنش برسم به اتاق. نامه را از میان ِ بوی نفتالین بقچه بیرون میکشم. بشکه نفت… چقدر سنگین… لمبر خورد… حیاط را نفت برداشت… چرا فقط او نفت بریزد؟ من نریزم؟ مگر آتش همه چیز را پاک نمیکند؟ چرا سیاهی را از زندگی من نکند؟ نگاه رسول… آره، انگار نگاه رسول بود افتاده وسط آتش. میسوخت. نگاه معصومش… خدایا رسول چطور حرفهای من را باور کند؟ اصلاً کی حرف من را باور میکند؟
خانم باجی هنوز دارد داد میزند پشت تلفن. صدای ضربههایی که به در حیاط میکوبند چنان شدید است که انگار این آتش، آتشی خانمان سوز است، آتشی جهان سوز. گویی ضربهها به سرم میخورند. وحشت میکنم… کبریت میکشم
خانم باجی جیغ میزند: هرزه. کثافت. بی لیاقت. آتش جهید و نفت رو دستم را گر داد… سوختم…
خانم جان ای تیکه دستت سوخته نمی تونم بچه ات ببینم. اما حتم دارم خدا چند تا بچه خوب و سالم بهت می بخشه. بچههای کاکل فاکلی. لپ پنبهای. خوشگل عینهو خودت.
امین جیغ میزد. حیاط آتش شده بود. جستم، که نکند بچهام سوخت. سالم بود. رو پلهها بود. امین مشت کوچکش را میزد رو شانهام، گریهاش بند نمیآمد. میگفت: پنبه… پنبه…
نظر شما