به گزارش ایمنا، او با طنز تیز و توصیفات زندهاش از فقر، گرسنگی و حاشیه نشینی میگوید؛ البته با نشان دادن ابعادی جدید و خلاقانه. او را استاد دور زدن سانسور میدانند، چرا که اکثر نوشتههایش که در مورد تأثیر انقلاب کمونیستی و موارد تابو در این کشور از قبیل بی عدالتی، انحرافهای قدرت حاکم و مسائل جنسی است، حتی در خودِ چین اجازهی چاپ شدن یافته. مویان که اسمش به معنای «کسی است که حرف نمیزند» ترجیح میدهد، بنویسد. او در یکی از مصاحبههایش میگوید: «نویسنده باید از زشتیهای طبیعت انسانی به خشم آید و آنها را نقد کند، اما برای بیان این نقد، مجبور نیستیم؛ روش یکسانی داشته باشیم. بعضیها میتوانند مخالفتشان را با صدای بلند و رسا اعلام کنند، اما باید کسانی را هم تحمل کنیم که ترجیح میدهند توی اتاقهایشان پنهان شوند و با استفاده از ادبیات نظرات خود را بیان کنند.» این نوشتار را که پیش تر در هفتمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه میخوانید:
در این شماره به بررسی داستان بلند «دونده دو استقامت» میپردازیم. متن با توصیفات نویسنده از معلم دوران کودکیاش شروع میشود، مردی که امیدوار است جسدش پس از مرگ به جای پوسیدن در تابوت جزئی از جنگل شود و به چرخه طبیعت باز گردد. همین امر روشن کنندهی مَنِش شخصیت اصلی داستان و کنشهای او در جهت رسیدن به هدف «هماهنگی» با شرایط، موقعیتها و افراد دیگر اجتماع کوچک انسانیشان است. این داستان در دِهی کوچک اتفاق میافتد، جایی مابین شهرنشینی و بدویت، یکی از صدها روستای چین که تحت تأثیر تصمیماتی است که در «مرکز» گرفته میشود. تصمیماتی که به صورت موجهای قدرتمند کل شهرها را میپیمایند، ولی وقتی به این روستای دور افتاده میرسند، به دلیل هماهنگ نبودن وضعیت مرکز و دهات اطراف بیشتر صورت نمایشی و طنزآمیز به خود میگیرند. در نتیجه این تصمیماتِ ضد و نقیض، مردمی که انقلاب کردهاند، خود را سردرگمتر و پریشانتر از قبل مییابند. شعار «کل منسجم» به زودی شکسته میشود و مردم به سه دسته انقلابیون، مردم عادی و دست راستیها تقسیم میگردند. دست راستیها که عموماً افراد موفق و ثروتمند پیشین هستند، پس از انقلاب سرخ به عنوان خائن و عنصر نامطلوب شناخته میشوند؛ حال آنکه این تعریف برای مردم داستان «دونده دو استقامت» کاملاً متفاوت است و آنها، دست راستیها را به عنوان قهرمان، الگو و درمان هر دردی میدانند و از نظرشان هرگاه «ماده گاوی دیگر نمی چرد، مرغی دیگر تخم نمیکند یا زنی نازا شده میتوان به یک دست راستی مراجعه کرد.» شانس با مردم روستا یاراست و حکومت تعدادی از دست راستی خائن به انقلاب را برای اصلاح از طریق کار به این روستا تبعید میکند. این افراد در بدو ورود بوی ثروت، موفقیت و استعداد میدهند. ظاهرشان که برآمده از زندگی شهر نشینی است با مردم دِه زمین تا آسمان فرق دارد، آنها قدبلند زیبا و متناسبند. هرچند، آنها هم پس از مدتی زندگی درحاشیه شهر و تحمل شرایطی که به آنها تحمیل شده کم و بیش حداقل به صورت رفتاری به هیبت دیگر افراد روستا در میآیند؛ برای مثال طولی نمیکشد که ژیانگ جیانگِ دست راستی که خواننده قبل از انقلاب سرخ است، به تن فروشی و دزدی و خوردن تخم مرغ خام روی میآورد. اگرچه، در اکثر مواقع پیشینهی شهرنشینیِ دست راستیها آنها را از مردم عادی جدا میکند و آنها هرگاه موقعیت را فراهم ببیند سعی میکنند که افقهای زیست خود را فراختر کنند و در این راه از کاری فرو گذار نمیکنند. برای مثال قهرمانان ملی پرتاب نیزه و دو سرعت و استقامت چین که در بین دست راستیها تبعید شده هستند پس از مشاهده کمبود گوشت و تحمل گرسنگی، در اولین فرصت پیش آمده با نیزه به شکار خرگوشهای وحشی میروند. «ماهو در هر پرتاب خرگوشی را به زمین میدوخت؛ زهانگ دیان دوندهی دوی سرعت و لی تای دونده دو استقامت، در نقش سگهای شکاری خرگوشها را به طرف او میراندند، یکیشان قادر بود بی وقفه آنها را دنبال کند و دیگری میتوانست به طرفشان هجوم ببرد.» این در حالی است که مردم روستا فقر و شرایط کار خشن و طولانی را مانند میراثی که سینه به سینه به آنها رسیده پذیرفتهاند و به آن خو کردهاند، دست راستیها به دنبال استفادهی دوباره و چندین باره از زندگیشان هستند؛ آنها شبها در طویله جشن میگیرند و آواز میخوانند و روزها به جای استخر در آبهای رودخانه شنا میکنند.»
نویسنده سپس به مصائب زندگی در حاشیه میپردازد و از به وجود آمدن دسته خلافکارها میگوید، پسران جوانی که حتی لباس و زبانی که استفاده میکنند را تغییر میدهند، چرا که از یک سو قصد جدا شدن از مردم روستا و رسیدن به مراتب بالا را دارند و از سوی دیگر عرصهای برای پیشرفت و ترقی در محیط خود نمییابند، لذا مانند یک بیماری خود ایمنی شروع به تخریب روستای بدو تولدشان میکنند و در این راه حتی از صدمه زدن به خانوادهایشان هم فرو گذار نمیکنند، چرا که روستا فاقد عنصر هویت و ایجاد فرصت برای این جوانان جویای نام است. مویان از دزدی چوب توسط جوانی میگوید که در آرزوی ساختن تابوت برای مادرش است، جوانی که سهمش از این آرزو تنها کار کردن در اردوگاه کار و حمل کاجهای قرمز صمغ چکان میشود.
راوی همچنین به نقش ادبیات شفاهی در محیطهای کوچک و بسته اشاره میکند، ساحتی که مردم در این گوشهی جدا مانده از دنیا وارد آن میشوند، جایی که شایعات رنگ واقعیت میگیرند و حقایق به آرامی رنگ میبازند. انسانها نه با چیزی که واقعاً هستند، بلکه با داستانهایی که دیگران در مورد آنها میگویند و لقبهایی که به آنها میدهند شناخته میشوند. مکانی که ادبیاتِ فقر سینه به سینه به نسلهای بعد منتقل میشود: «وقتی آدم گشنست، روز اول عصبیه، روز دوم دیونه می شه، روز سوم گریه می کنه و مامانش رو صدا می زنه و روز پنجم و ششم شکمش درد می گیره» او همچنین به ساده لوحی این مردم اشاره میکند و از جنگی میگوید که بر سر فضله ی مرغ مابین آنها در می گیر چرا که یکی از افراد روستا به این نتیجه رسیده که فضله مرغ طلایی جدید است، که میتوان از آن برای پَروار کردن خوکها استفاده کرد و به ازای هر یک کیلو فضله، نیم کیلو، خوکها را پروار کرده و با این وسیله به کشور خدمت کرد.
نویسنده پس از ترسیم دقیق دست راستیها و مردم عادی به سراغ شخصیت اصلی داستان میرود. معلم ابتدایی دِه که زاده ی روستاست ولی اَنگ دست راستی خورده، فقط به این دلیل که هنگام راه رفتن در رژه گروهی ابتدا از پای راستش استفاده کرده. معلمی که هیچ چیز افتخار آمیزی ندارد، نه هوش سرشاری و نه حتی اندامی معمولی او برخلاف دیگر دست راستیها که اندامهای زیبا و رشک برانگیزی دارند گوژپشت است. ولی این وضعیت فیزیکی جلوی فعالیت او را در عرصههای مختلف نمیگیرد و او به مثابه روح روستا بیشتر از هر فرد دیگری سعی در تغییر دادن شرایط و ارتقا آن دارد. او کسی است که از لزوم ورزش برای بچهها میگوید و آنها را در این زمینه همراهی میکند تا علاقه مند شوند. پافشاری و شور و شوق او کم کم، باعث جذب دست راستیها و سپس مردم عادی روستا میشود و ورزش و مسابقات ورزشی به جز جدایی ناپذیر دِه آنان بدل میگردد. او قهرمانی است که هیچ شباهتی به قهرمانهای متعارف ندارد و راز موفقیت او استفاده از روشهای خلاقانه و جدید است. زهو زونگرن مثل درخت بادامی است که در نزدیکی پیشاب ریز روباز روستا روییده، او در میان انواع کثافتها و پلشتیهایی که زندگی در حاشیه و فقر برای انسانها رغم میزند با کمر خمیدهاش به سمت آسمان شاخه میگستراند، او با دستهی خلافکار روستا طرح دوستی میریزد و سعی میکند هویت از دست رفته شأن را برای آنها بازیابی کند. با بازی منحصر به فردش قهرمان پینگ پنگ چین را شکست میدهد و در آخر با اندام ناهماهنگش آنقدر میدود که در دوی استقامت روستا نفر نخست میشود. او نماد کسی است که به هیچ دسته و جایگاهی تعلق ندارد، هدف او در زندگی هماهنگی با شرایط است، ولی نه به شیوه معمولی مردم عادی که تسلیم شدن است، و نه همچنان به شیوهی دست راستیها که تهاجمی و افراطی ست. او مثل یک بودا در زیر درخت بادامی که پر از ناپاکی است فرصتها را میبیند و در هرلحظه درستترین تصمیم را میگیرد. او سرانجام مثل معلمی راستین، پس از تدریس هر آنچه که در توان دارد، خودخواسته به جرمش که کاشتن غیر قانونی تریاک برای درمان زنش است، اعتراف میکند و برای همیشه روستا را ترک میگوید تا به جایی برود که جسدش پس از مرگ جزئی از طبیعت شود.
نظر شما