به گزارش ایمنا، شلوار بسیار بزرگ را که از پدر به او رسیده به زور با بندی به شانهی خود آویخته، همین پیراهن شندره، تنها پوشش اوست، او گاوروش است. یکی از دلرباترین شخصیتهای داستانی جهان که ویکتور هوگو او را از روی شخصیت واقعیِ تارای طبال ساخته. تارای طبال پسرکی ولگرد بود که در غوغای انقلاب فرانسه به شورشیان پیوسته و با شور بسیار در کوششهای آنها یاری میرساند و سرانجام روزی گیرِ نگهبانانِ پادشاه افتاد و چون حاضر نشد دو اسبی که شورشیان، نگهبانی آن را به او سپرده بودند به نگهبانان پادشاهی رد کند او را کشتند. این نوشتار را که پیش تر در هفتمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه میخوانید:
گاوروشِ خوشخو، زباندراز، لوده و دوستداشتنی که تا پایان آنقدر مردانگی میکند که جانش را هم در راهِ آزادی همراهِ آزادیخواهانی که چندان مانندِ او نیستند میبازد و داغِ خودش را روی دل خواننده میگذارد. گاوروشِ کمسال دلدادهی اسلحه، خشونت و خطر است و آنقدر برای هوگو مهم میشود که نام او را «روحِ پاریس» و فرزندِ پاریس میگذارد و میگوید همانگونه که جنگل به بلبل خود دلخوش است، پاریس هم به پسربچهی ولگردی که در کوچههای پایینشهر پرسه میزند میبالد و خود را هم پدر و هم مادرِ او میداند.
اکنون دیگر از این رخدادها در پاریس نمیافتد و پسربچهی ولگردش همراهِ سدهی نوزده به تاریخ پیوسته، چون دیگر کمتر توی شهرهای جهانِ پیشرفته، مانند فرانسه از این ولگردان و بینوایان میبینیم. امروز روحِ پاریس کجا رفته است؟ آیا همراهِ داستانهایش رخت کشیده و آمده به جهان سوم؟ همانجا که هر روز بیشتر، از این ولگردها میبینیم یا خبرهایشان را میخوانیم؟
هوگو ویژگیهای شخصیتِ خود را با باریکبینی بر میشمرد. او پدر و مادرِ تنگدستی دارد ولی چون هیچ مهری به او نداشتهاند آنها را رها کرده و به کوچهها پناه برده. با کسانی بزرگتر از خودش و بزهکاران، دوستی دارد، رودار است و با زبانِ گزنده و شوخِ خود سربهسر همهی پولدارها میگذارد، همهی خیابانها و حشراتِ پاریس را میشناسد. کارش آن است که برای مسافران کالسکه خبر کند، بخشهای مهم سخنرانی سیاستمداران را زود فرابگیرد و توی کوچهها فریاد بزند، وقتی سیلابِ باران خیابانها را برداشت رهگذران را کول کند و از این سو به آن سوی خیابان ببرد و از همهی اینها چندرغازی دربیاورد و شکمش را سیر کند یا اگر پول نداشت، تر دستانه، خوردنیهای فروشگاهها را قاپ بزند. چند ماه یک بار به خانه برگردد که دلش تنگِ مادرش شده. او تابستان را سراسر توی حوضچهها و برکهها زیست میکند و پاسبان با دیدنِ تنِ نیمه برهنهاش به او یورش میبرد که مبادا شهروندان صحنهی شرمآوری را ببینند. ولی پسر همهی پلیسها و پاسبانها را موشکافانه پژوهیده و میشناسد و میکوشد راهِ رواداری با آنان را پیدا کند.
هوگو پس از گزارشِ ویژگیهای پسرک ولگرد، داستانی برای او میسازد که در آن دوپسربچهی کوچکتر را که مانند خودش آوارهاند، و آدمبزرگها بیرونشان کردهاند با مهربانی زیر بال و پرِ خود میگیرد و آنان را به سرپناهِ شگفت شگفتانگیز خود میبرد تا آن شب را دور از سرما و سوز و طوفانِ زمستان با آرامش سر کنند، پس از آن پدر بزهکارش، تناردیه را در گریختن از زندان و پایین آمدن از دیواری بسیار بلند یاری میدهد. سپس از آن، نویسنده او را میگذارد و سراغ دیگر شخصیتها و داستانها میرود تا آنجا که دانشجویانِ آزادیخواه پاریسی که پس از فروافتادنِ انقلاب فرانسه با بازگشتِ خودکامگی به پادشاهی لویی فیلیپ، آهنگ شورش بزرگی میکنند و در خانهای گرد میآیند و برای این خانه سنگر و خاکریز میسازند در این زمان است که گاوروش بار دیگر به داستان بازمیگردد تپانچهای میرباید و و جانانه و پاکباز، به یاری جوانان میشتابد. ولی شوربختانه نیروی دانشجویان چندان نیست که از پس نگاهبانانِ پادشاهی برآیند و کم کم دژِ استوارشان رخنه برمیدارد و همگامِ فروافتادنِ دژ، دانه دانه به خون میغلتند و در این میان قهرمان کوچک هم به صحنهای شگفت که هم حماسی است و هم شاعرانهتر از آن نمیتوان پنداشت فرو میافتد: فشنگهای شورشیان پایان یافته و گاوروش زیرِ آتش از سنگر بیرون میزند تا از سربازانِ مردهی دشمن فشنگ و خشابها را باز کند و برای شورشیان باز آورد. او هیچ باکی از مرگ ندارد و میانه آتش و خون شعر میخواند و از هر کالبدی فشنگ یا خشاب را باز میکند و در سبدش میاندازد دژخیمانش پیوسته به سوی او تیر میاندازند ولی ولگرد، بیپروا کار خودش را میکند و سخنهای همیشگی را روی زبان روان میکند، حتی دشمنان چنان نزدیک شدهاند که صدای او را میشنوند و به شوخیهایش میخندند و توأمان باز به او تیر میاندازند و سرانجام تیرِ یکیشان به پسربچه میخورد و جانش را میستاند و این گونه در همان نوجوانی جاودان میگردد.
گاوروش در حال بردن دو پسربچه ی کوچک به سرپناه
گاوروش میان کالبدهای نگهبانانِ پادشاهی آواز میخواند و فشنگ و خشاب، جمع میکند. ولگردِ پاریسی نوجوان است، میانهی کودکی و بزرگسالی، نظم را برهم میزند و همه را رسوا میکند. نه خودِ بورژواها و نه آئینها و رفتارهای ساختهشان از تیغ تیزِ زبان او رهایی ندارند او به چالاکی صورتکهای همهشان را کنار میزند و درونشان را هویدا میسازد. در خانوادهای بسیار تنگدست و فروپاشیده به دنیا آمده که در آنجا کسی او را دوست نداشته برای همین به هیچ چیز و هیچ کجا وابسته نیست. ولگرد، در فاصلهی میانِ تمدن و غیرِتمدن و شهر و غیر شهراست است زیرا از سویی سراسر آزاد است و هر جا که بخواهد پرسه میزند، درونِ هر جا بخواهد پا میگذارد و آن شرم که آدمِ شهرنشین از رفتن به میانهی جاهای ناشناس یا روابط انسانی دارد در او نیست و از سویی هم به هیچ جا پا بسته نیست، برای همین خیالپرداز است و جایی که شهر به پایان میرسد رؤیای او آغاز میشود. پرسهزدنهای بیپایانِ او خواب دیدن است. ولگرد، روح یا شبحی سرگردان است که در جهانِ ذهنِ خود گردش میکند و کاری به شهروندانِ میانمایه (معمولی)، سامان (مناسبات) و پیوندهای میانِ آنان ندارد. زندگی او رواقی است، سقفش آسمانِ خداست و کفش و پیراهن ندارد. مانندِ عارفان از هر وابستگی آزاد است و بخشنده و خوشقلب. ولگرد، بیرونِ شهر است از این رو شهر را و چارچوبِ شهر را و سوراخ سنبهها و راههای گریزش را هم بهتر از همه میشناسد. ولگرد چون رهاست برای خواننده دلربا و طناز است حتی فروافتادن غمبارِ او هم خواننده را میخنداند چون خوانندهی بورژوا خو کرده به تمدن و چارچوبی که تمدن در آن انسان را تعریف میکند. او ولگرد را نه انسان که شبح یا روحی سرگردان و بیوزن میبیند و برای همین چندان دل بر او نمیسوزاند.
گاوروش فرو می افتد و بر می خیزد
ولگرد بسیار بیچیز است و از گرسنگی رنج میکشد جای ندارها تنها توی پایینشهر است زیرا آنجاست که میتوانند زندگی نیمبندی دست و پا کنند، پایینشهر یعنی میانهی ویرانی و آبادی میانهی ساختن و نساختن، طبیعت و تمدن. رمان هم مانند ولگرد برهنه است و تمدنستیز، زیرا که در رمان دیوارهای تمدن فرو میریزد و همه چیز رسوا میشود، راوی به گوشه گوشهی زندگی شخصیتها سر میکشد و درون آنها را آشکار میکند. ولگرد، دلقک و ابله بهترین دوستانِ رمان هستند و از آغازِ پیدایشِ رمان همراهِ او بودهاند زیرا مانندِ او همهی چارچوبها را در میشکنند.
پسرک ولگرد باکی از رسوا شدن ندارد، همانگونه که حتی پیراهن درستی ندارد که همه جای تنش را بپوشاند. او به اینها خو گرفته زیرا که از کنارهی شهر برخاسته آنجا که نه به درستی تمدن است و نه سراسر روستا و باغ، خانههایی دارد و طاقهایی، ولی نیمهویران اند، هم هستند و هم نه. تابستان و بهار نیستند و زمستان به زور هزاران وصله هست میشوند تا از فرود آمدنِ باران به درون بیغوله جلوگیری کنند.
پسرکِ ولگرد که زندگی خودش رسواست، بیپرده زندگی دیگران را هم رسوا میکند و در این کار آن چنان شوخ و شنگ و چالاک است که به تمدن فرصت نمیدهد که بازش دارد. هر پاسبانی که میآید پسر را بگیرد از پسِ فرزیِ تن کوچکِ او برنمیآید و سرانجام در سوراخ و شکاف یا دامی که پسر از پیش جانمایی کرده گیر میکند، از این رو بهتر میبیند که همچون دیگران با پسر دادوستد کند و راه بیاید تا اینکه دشمنِ او باشد. این میشود که درامِ زندگی ولگرد، کشمکش همیشگی با پاسبان است.
توی بیغولهها و توی سنگفرشِ خیابانها دیوار نیست، برای همین پسرک آنجا بیشتر از همه جا شاد است و با زبان ویژه و ذوق سرشارش ترانه میسراید و آزادی و آسودگی را میچشد. پسرکِ ولگرد، با رأی طبال است که فروافتاد و در نقاشی «داوید» جاودانه گشت و با چشمان شهلایش همیشه درون ما را تا ژرفا مینگرد و میکاود.
نظر شما