به گزارش ایمنا، اینها پرسشهایی است که قصد دارم در این نوشته کوتاه، تا آنجا که ممکن باشد، به آنها بپردازم. برای یافتن پاسخی سودمند که به سرعت فراموش نشود و یا صرفاً در شمارِ تحسینها و تکریمهای همیشگی قرار نگیرد، به نظر میرسد که مفیدتر خواهد بود تا همچون زمانی که یک تابلو نقاشی را از دور تماشا میکنیم، با کمی فاصله به مهرجویی و سینمای او نگاهی بیاندازیم.
فرخ غفاری، ابراهیم گلستان، فروغ فرخزاد و برخی دیگر از سینماگران ایرانی در دهه چهل شمسی، تحت تأثیر فضای جدی و پُر باری که پیشتر در ادبیات به وجود آمده بود، تصمیم گرفتند که از رویکردِ عوامانه به سینما، که متکی به مناسبات گیشه و سلیقهی نازل بود، فاصله بگیرند و مانند سینماگران برجسته اروپایی، با رویکردی هنرمندانه به هنرِ هفتم بپردازند. این تلاشها مقدمهای بود برای آنچه بعدها به عنوان «موج نو سینمای ایران» از آن یاد شد. در پایان این دهه، داریوش مهرجویی با فیلم «گاو»، به همراه ناصر تقوایی با فیلم «آرامش در حضور دیگران» و مسعود کیمیایی با فیلم «قیصر»، در اوج جوانی، باعث شکلگیری جریانی تازه و ماندگار در سینمای ایران شدند. این نخستین خصوصیتی است که علیرغم تکراری بودن مایلم بر روی آن دست بگذارم؛ «آغازگر بودن». مهرجویی، به همراه تقوایی و کیمیایی، آغازگر بودند و بسیار خام اندیشانه خواهد بود اگر آغازگر بودن را به تصادف یا اقبالِ خوش نسبت دهیم. لازمه آغازگر بودن شناخت دقیق، درست و البته عمیق از کاری است که در حال انجام است و مهرجویی، تقوایی و کیمیایی به خوبی از چنین شناختی بهره مند بودند.
هر سه این فیلمسازان، پیوندی محکم با ادبیات داشتند و همین نقطه قوت آنها بود. کیمیایی پیش از ورود به سینما، در کنار دوستانِ نزدیک خود، احمدرضا احمدی و یدالله رویایی، طبع خود را در شعر آزموده بود. تقوایی در کنار فیلمسازی، داستاننویسی خوشذوق بود و مهرجویی نه تنها به ادبیات روزِ ایران توجه داشت بلکه در جریان ادبیات مدرن جهان نیز بود. ترجمهها و اقتباسهای او از ایبسن (در فیلم سارا) سالینجر (در فیلم پری) و هاینریش بل (در فیلم سنتوری) گواهِ این مدعا هستند. از میان سه فیلمسازِ مذکور، مهرجویی تنها کسی بود که بیشتر مایل به اقتباس بود تا اینکه خودش بخواهد سناریوی فیلمهایش را بنویسد. همین موضوع است که تا به امروز او را در پیوندی عمیق با ادبیات نگه داشته است.
اگرچه در نگاه من هر سه این هنرمندان قابل احترام و ستودنی هستند و درمجموع نقشی برابر، هرچند متفاوت، در رشد و تکامل سینمای ایران داشتهاند، اما دیگر تفاوت مهرجویی با کیمیایی و تقوایی در این است که او تنها در جریان ادبیات روز ایران و جهان باقی نماند؛ در فلسفه نیز تحصیل کرد و مطالعات دراز دامنی در این حوزه داشت. «روشنفکرانِ رذل و مُفتش بزرگ» پژوهشی فلسفی از او است که با خوانشی از «برادران کارامازوف» شروع میشود و در ادامه به یکی از مهمترین مفاهیم فلسفه سیاسی قرن بیستم، یعنی توتالیتاریسم، نقب میزند. مهرجویی همچنین دست به ترجمه آثاری زد که برخی از آنها بسیار خوانده و بحث برانگیز شدند. «جهان هولوگرافیکِ» مایکل تالبوت، برای مدتها علاقمندان به حوزه فلسفه، عرفان، فیزیک و متافیزیک را به تأمل واداشت. به این ترتیب، مهرجویی با طرح مداوم مسائلی در حوزههای گوناگون، محدود به سینما و ادبیات نماند. این مورد اخیر میتواند به من این اجازه را بدهد که او را به اصطلاح، «بین رشتهای» ترین فیلمساز ایرانی معرفی کنم.
مسعود کیمیایی جهان خود را در «قیصر» یافت و پس از آن نیز همان جهان را همچنان، تا به امروز، ادامه داده است. ناصر تقوایی که شوربختانه پس از انقلاب فیلمهای بسیار کمی ساخت، در همان دو سه تجربه بینظیر، از جمله «ناخدا خورشید» و «کاغذ بیخط»، در مجموع به آنچه پیش از انقلاب به آن دست یافته بود وفادار ماند. در این میان اما مهرجویی هر بار باعث غافلگیری مخاطبان خود شد. او پس از انقلاب نه تنها فیلمهای بسیاری ساخت، بلکه این فیلمها از هر جهت با هم بسیار متفاوت بودند. «اجاره نشینها» را همچنان برخی از منتقدان، تأثیر گذارترین فیلم در ژانر کمدی سینمای ایران میدانند.
مهرجویی سه سال بعد از این فیلمِ کمدی، ماندگارترین شخصیت سینمای ایران را با همکاری خسرو شکیبایی خلق کرد و «هامونِ» عارفپیشهیِ شرقیِ سرگشته را برای همیشه در ذهنهای ما ثبت کرد. مهرجویی پس از آن، سهگانه «بانو»، «سارا» و «پری» را ساخت که از وجوه مختلف به دنیای زنان ایرانی میپردازد. دنیایی که تا آن سالها کمتر کسی چه در حوزه سینما و چه در حوزه ادبیات به آن پرداخته بود. او در جدیدترین دوره کاری خود نیز از آن همه مفاهیم فلسفی، اسطورهای، عرفانی و مذهبی که مشخصه کلی آثارش شده بود، جسورانه فاصله گرفت و با ساخت فیلم «نارنجیپوش» تنها میخواست بگوید «لطفا زباله نریزید»!. این فراز و فرودهای اعجابآور نشان دهنده عنصر دیگری در هنر مهرجویی است. عنصری که حتی در زندگی شخصی نیز از او انسانی متفاوت ساختهاست. گوهر کمیابی که مایلم آن را «جسارت» بنامم.
تصادف یا اقبال، هرگز باعث درخشیدن یک هنرمند نخواهد شد. هنرمند به خوبی میداند که کجا را نشانه میگیرد. او به خوبی میداند که باید برای اهداف خود از چه ابزارهایی بهره ببرد و چگونه خود را تأثیرگذار کند. داریوش مهرجویی، نه تنها «آغازگر» بود، بلکه به خوبی ابزارهای مطالعات «بین رشتهای» را میشناسد و برای بیان نگاه خود به پدیدهها و مفاهیم، بی هیچ هراسی از تیغ تیز منتقدان، همواره بر «جسور بودن» خود پافشاری کرده است. برای احترام به تمام کسانی که نام آنها در این نوشته کوتاه برده شد، کلاه از سر بر میدارم و با مهر بیپایان مینویسم؛ «زنده باد، مهرجویی بودن»!.
*فیلمساز و پژوهشگر سینما
نظر شما