به گزارش ایمنا، احمد، ساکت میشود و زل میزند به پاکت نامه توی دستش. با عرقچین سر و صورتش را میگیرد و به سمت زری که کنار حوضچه نشسته و لباس میشوید؛ پا تند میکند و دوباره ادامه میدهد:
_ ببین پاکتنامهشان چقدر قشنگه. چقدر با کلاسه. خودش میگفت زنم درس خونده و دانشگاه رفت ست. میگفت زنم تو بیمارستان تزریقات چیِ. ماهی یک میلیون تومان کاسبه. بهش گفتم خوش به حالت تو چقدر زرنگ بودی. این داستان را که پیش تر در ششمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه میخوانید:
زری نگاهش را از احمد میگیرد و حرفی نمیزند. لباسها را میتکاند و پهن میکند روی بند رخت. احمد که خیال آرام شدن ندارد و از صبح که پاکت نامه به دستش رسیده یک ریز نگاه میکند و آه و ناله سر میدهد دوباره لب تر میکند:
_ به یک حرف تازه رسیدم. این دوره زمانه باید زن و مرد پابهپای هم کار کنند. زنی که کارمند باشه پول در بیاره خیلی خوبه.
زری دوباره نگاه احمد میکند که سرش را کرده توی پاکت نامه عروسی کمال و روی نردبان نشسته. احمد که آمد خواستگاریش فقط ۱۴ سال داشت. همینطور که نگاه احمد میکرد یاد حرف ننهاش افتاد: «زن و زندگی. مردها خیلی دیر میفهمند که زندگی با زن رونق میگیره.»
از جایش بلند میشود. لباسها را پهن میکند روی رخت. کف پاهایش زقزق میکند. کمرش هم تیر میکشد اما نمیتواند کار را زمین بگذارد. دکتر گفته از زحمت زیاد است. دان و آب مرغ و خروسها را میدهد. تخم مرغها را جمع میکند. سبزیهایی که احمد توی باغچه حیات کاشته آب میدهد. صدای احمد از توی طویله بلند میشود:
_ زری با توامها بیا کمک کنیم این حیوون ها را ببرم بیرون. ای وای نه. بدو برو آب گرم بیار همون گوسفندی که حامله بود داره میزاد.
زری تند و تیز قدم برمیدارد. کف پاهایش بیشتر زقزق میکند و کمرش بیشتر تیر میکشد، اما باید بجنبد همین گوسفندان سرمایه شأن هستند. کمک میکند و گوسفند برهاش را به دنیا میآورد. عرق سر و صورتش را پوشانده. چند نفس بلند میکشد و گوسفند و مادرش را به آغل دیگری میبرد. شروع میکند به جارو زدن طویله.
صدای احمد دوباره میپیچد:
_ زری صبحانه را بیار گوسفندا را سپردم به چوپان.
استکانها را کنار حوض میشوید. یک قالب پنیر از پستو بیرون میکشد و نان دستپخت خودش را میگذارد توی سفره. یک لقمه خورده نخورده میرود سمت شیری که صبح زود دوشیده باید زود ماست و پنیر و کرهاش را بگیرد. احمد هم دنبالش از پلهها پایین میرود و ادامه میدهد:
_ میگم کمال زندگیش از این رو به اون رو میشه. فکر کن خودش کار میکنه زنش هم پول در میاره. خیلی زیاده یه زن ماهی یک میلیون با خودش بیاره خونه. مگه نه زری؟
زری حرفی نمیزند. تنها گونهاش تا بنا گوش سرخ شده.
کنار دیگ شیر ایستاده که کمرش دوباره میگیرد. نمیتواند روی پا بند شود و میافتد زمین.
_ دکتر گفت که باید مواظب باشی و زیاد از کمرت کار نکشی. اما نمیدونم کی خوب میشی.
چند روزی میشود که مهمان رختخواب شدی. دستور دکتر است. کارها همینطوری مانده و کسی نیست که کمک کند.
میدونی زری باید برم یه کارگر بگیرم که هم شیر بدوشه هم لباس بشوره هم به مرغ و خروسها برسه. هم طویله رو تمیز کنه. به چند نفر گفتم قبول کردن که بیان اما در قبال ماهی سه میلیون تومان.
احمد از جایش بلند میشود و به سمت در ورودی میرود در حالی که زیر لب با خودش میگوید: «خوش به حال کمال که زنش ماهی یک میلیون تومان درآمد دارد.»
نظر شما