به گزارش ایمنا، صادق سالها از وجود این ساعت رنج میبرد. برایش تابلوی عذابی از جهنم بود که در آن روح انسانها در حال فریاد کشیدن و جیغ زدن بودند. یک روز از خواب بیدار شد و دید که رو به روی تختش چیزی مثل یک ساس غولپیکر، بیحرکت ایستاده است. وقتی با دقت نگاه کرد دید که آن ساس غولپیکر، جز یک ساعت بدترکیب زنگزده، با شیشه و عقربههایی که هر آن ممکن بود از جایشان به بیرون بپرند، چیز دیگری نیست. صدایش آنقدر عذابآور بود که انگار با هر ثانیه پتکی را بر دیوار توخالی میکوبند. از همان روز یک حس انزجار خاص نسبت به ساعت پیدا کرده بود، ولی از طرفی هم، دلش نمیخواست که به خلاص شدن از دست آن فکر کند. او قرار بود در این دنیا بمیرد و حالا چه ایرادی داشت که یک نفر دیگر، او را در این تراژدی همراهی کند؟ دیگر چه فرقی میکرد که عبوس باشد یا شیرین و دلچسب؟ (چون برای صادق آن ساعت به مثابه یک انسان کامل به نظر میآمد). این داستان را که پیش تر در ششمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه میخوانید:
او کل روز را با "ساعت" دردِ دل میکرد، از دستش خشمگین میشد و بعد از فروکش کردن خشمش سعی میکرد از دلش دربیاورد. روزهایش همراه با "ساعت" میگذشت و کمکم به این نتیجه رسیده بود که این ساعت عقلش، تنها دارایی باقیمانده برای او، را مثل سیبی گاز میزند و به تحلیل میبرد. و همین نگرانی باعث شد در وجودش نوعی اضطراب و ترس رخنه کند. سعی میکرد که به «ساعت» بیمحلی کند و جوری وانمود کند که چیزی بر روی دیوار وجود ندارد. ولی انگار که ساعت صدایش میکرد: صادق…صادق؟ به من نگاه کن… من اینجام… درست جلوی تو… نمیخوای با من حرف بزنی؟ و این صدای لعنتی باعث میشد، حرصش بگیرد و دیوانهوار فریاد بزند.
از آن روز به بعد بارها سعی کرده بود که این ساعت نفرینشده را از روی دیوار جدا کند، ولی هرگز نتوانست. چراکه انگشتان صادق تا دو وجب پایینتر از لبه پایینی ساعت بیشتر نمیرسید و این کافی نبود.
بعدازاینکه مطمئن شد صدای زنگ ساعت به پایان رسیده، دستهایش را از روی گوشهایش برداشت و چشمانش را باز کرد و چند باری پلک زد. به دایره شیشهای وسط پنجره آهنی نگاه کرد. نور نارنجی و قرمز ماتی به داخل تابیده میشد و این یعنی او هنوز اجازه زنده ماندن دارد.
دستهایش را لای موهای خرماییرنگ و کمپشتش کرد و آنها را حسابی تکاند. پتو را از روی خودش کنار زد و سر جایش نشست. "پوف" بلندی کشید و با صدای آرام گفت:
«باز شروع شد. زود باش لعنتی»
خودش را بر سر جایش چرخاند و پاهایش را گرفت و از روی تخت آویزان کرد. دستش را جلو برد و صندلی چرخ دار زنگ زدهاش را نگه داشت. ابروهایش را در هم کشید و با زبانش لبهای ترکخورده و زخم شدهاش را تر کرد. با یک تکان ناگهانی خودش را از روی تخت جدا کرد و به بالای صندلی چرخدار رساند ولی در یک آن صندلی از زیرش سُر خورد و به عقب رفت و مثل درختی که ریشههای آن را بریده باشند به زمین خورد و نقش زمین شد. درد در تکتک استخوانهای بدنش جابهجا میشد، ولی او فقط به یک نقطه از سقف نگاه میکرد. شاید بارها در ذهنش این سوال را مرور میکرد، چرا این زندگی حق او است؟ مدت زیادی میگذشت و او همچنان بر روی زمین دراز کشیده بود. اگر کسی او را در این حالت میدید، بدون شک گمان میکرد که او مرده است. ولی چند لحظه بعد مثل کسی که تازه به این دنیا محکومشده، به اطرافش با تعجب نگاه کرد. بلند شد و سر جایش نشست. پیشانیاش را که قطرهقطره عرق صف کشیده بود با آرنجش پاک کرد. دستهایش را بر روی صندلی ستون کرد و با یک فریاد خودش را بر روی صندلی رساند و بر روی آن نشست.
حالا اوضاع بهتر شده بود و همه چیز تحت کنترل بود. از روی میز کوچک کنار تخت، دفترچه چرمی کوچک، که چرم آن مثل گوشتی که خنجر به آن زدهاند، تیکه تیکه شده بود، و دوربین شکاری زهوار دررفتهاش را برداشت. عادت همیشگیاش بود. مردم را با دوربین از دایره شیشهای وسط پنجره آهنی نگاه میکرد و کارهایشان را درون دفترچه ثبت میکرد. صادق سالها بود که درون این اتاق حبس شده بود و پایش را از آنجا بیرون نگذاشته بود و این کار -نگاه کردن آدمها- به او کمک میکرد تا عقلش را از دست ندهد.
هر روز به همین منوال میگذشت. او به کنار پنجره میرفت، دوربینش را بر روی دایره شیشهای میچسباند، مردم را نگاه میکرد و آنها را با اسم و صفاتی که خودش مناسب میدانست، درون دفترچه مینوشت:
مرد پرهیزکار یک چشم: امروز سرحالتر از روزهای قبل به عبادتگاهش میرود. به نظر، دخترش فارغ شده است، نمیدانم این بچه باید به او بگوید پدر یا پدربزرگ، یک حرامزاده.
زن آزادیخواه چاق: رختهایش را بر روی طناب پهن میکند، بهظاهر عمل باید رختها را شسته باشد، ولی تمام آن رختها پر از لکههای خون هستند. او آواز میخواند لابد یکی از آن آوازهای آزادیخواهانه.
دختربچه کوتوله: خوب چرخش را برایش برق انداختهاند، امروز شلوار جدیدی پوشیده است، ولی چه فایده پاهای نصفه او تنها یک وجب پارچه میبرد، این هم از شانس شهردار.
و به همین شکل تا وقتیکه احساس درد در سرش جان بگیرد، او این کار را ادامه میدهد و بعد به خواب میرود.
امروز هم مثل روزهای قبل به کنار پنجره رفت و مردم را یک به یک نگاه کرد، همه چیز به همان شکل روزهای قبل به نظر میرسید. غباری تیره، جوری شهر را در برگرفته بود که حتی آسمان شهر و تیرگی و روشنیاش هم پیدا نبود. با نگاهی ساده میشد، وازدگی حاکم بر شهر را احساس کرد. مردم شهر رمق کاری را نداشتند یا بر روی جدول پیادهروها مینشستند و سیگار میکشیدند یا در حال عبادت و یا در حال شعار دادن.
صادق، گاهی فکر میکرد که چقدر ساختار و ریخت خانهها برازنده صاحبان آنها است. مثلاً خانهای پرت را میدید که هیچ در و پنجرهای نداشت. این خانه، درست در پشت ردیفِ خانههای چسبیده به خیابان اصلی شهر قرار داشت. صاحب آن پیرمردی خرفت و یک چشم بود که برای ممانعت از نگاه مردم به داخل خانهاش پارچهای مندرس را از سر در آن آویزان کرده بود. مثل چشمش که با چشمبندی خاکستری پوشانده بود. یا خانهای را میدید که دیوارهایش به طرف داخل تاب خوردهاند. صادق میتوانست شرط ببندد که میتواند با کوچکترین تکانی آن خونه را همسطح زمین کند. صاحب این خانه دختری جوان و آبلهرویی بود که پای راستش از مچ قطعشده بود و با چوبی بلند و ناهموار بر زیر بغلش راه میرفت.
از این قبیل خانهها زیاد بود و صادق برای اثبات نظریهاش هر روز به این خانهها و صاحبان آن سرک میکشید.
صادق چند باری دوربینش را گرداند و به دورترین خانه هم نگاه کرد. ولی چیزی پیدا نکرد که با روزهای قبل منافات داشته باشد. دوربین را بر روی پاهایش گذاشت و چشمانش را با انگشتانش آرام فشار داد و بعدازاینکه درد در چشمانش تسلی گرفت، آنها را بسته نگه داشت. ناگهان در خیالش کسی او را صدا زد.
«صادق…؟»
صادق از جایش پرید و دوربین از روی پاهایش به زمین افتاد و جفت شیشههای آن شکست و خورد شد. صدا برای صادق به قدری واقعی جلوه میکرد که او ابتدا فکر میکرد که کسی درون اتاق قائم شده است. با چشمان از حدقه بیرون زده و خونآلود به اطرافش با دقت نگاهی انداخت. دستش را بر روی سینهاش گذاشته بود و به تپش محکم و بیاختیار قلبش گوش میداد. بعدازاینکه ضربان قلبش به حالت عادی بازگشت به یاد دوربینش افتاد که حالا با شیشهای شکسته بر روی زمین افتاده است. درحالیکه به آن خیره شده بود با خودش فکر میکرد: که حالا چه میشود؟ رویش را به سمت "ساعت" برگرداند و با صدای بلند گفت:
«میدونم کار تو بود… خیالت راحت شد؟»
دوربین را از زمین برداشت و با تمام قدرت به سمت دیوار پرتاب کرد. وسیلهای که تا چند لحظه پیش میشد آن را دوربین نامید حالا جز چند تکه پلاستیک شکسته چیز دیگری نبود.
«منو که خوب میشناسی… آره منو خوب میشناسی لعنتی… قرار نیست تو این اتاق از دیوونگی بمیرم… چشمام هنوز سالمن… اره هنوز دو تا چشم سالم دارم… هاهاها…چیه؟ فکر کردی به این زودی تسلیم بشم؟ کور خوندی»
بعد از گفتن آخرین جمله، صورتش را به دایره شیشهای نزدیک کرد، و مردد به بیرون نگاهی انداخت اما چند لحظه بعد صورتش را با فریادی از ته دل، به عقب کشید. رنگ صورتش سفید شده بود و چشمانش از فرط تعجب گرد مانده بود. تابهحال چیزی به این عجیبی ندیده بود. باورش نمیشد. باید دوباره نگاه میکرد. آب دهانش را قورت داد و آرام به سمت دایره شیشهای رفت. حقیقت داشت. خانهای سفید و درخشان درست در چند قدمی خانهاش وجود داشت و او هیچوقت آن را ندیده بود. در این دنیا چشمانش به تاریکی عادت کرده بودند و حالا بهیکباره چیزی به درخشندگی ستارهها در این تاریکی نمایان شده بود. چطور ممکن است؟ این سؤالی بود که او بارها و بارها از خودش میپرسید. چشمانش را بست، سرش به قدری تیر میکشید که احساس میکرد گلولهای سربی داخل مغزش جابهجا میشود. با خودش چیزی را که دیده بود تکرار میکرد تا بتواند این اتفاق را هضم کند. اما هر بار به یک سوال دیگر میرسید: صاحبخانه کیست؟ و هر بار که قصد میکرد پاسخ آن را پیدا کند، ترسی عجیب تمام روحش را تصاحب میکرد، ترسی ناآشنا که نه میدانست از کجا نشأت میگیرد و نه میدانست از بابت چیست. با خودش فکر میکرد: اگر این خانه در این جهنم تاریک میدرخشد. پس صاحب آن باید جواهری در میان این عفریتهایی که شهر را در دست گرفتند باشد. با خودش کلنجار میرفت و بلندبلند حرف میزد تا بتواند بر ترسش غلبه کند. ناگهان همان صدا بار دیگر صدایش کرد:
«صادق…؟»
صادق این بار هوشیار بود و با دقت به صدا گوش کرد. صدا از درون اتاق نبود، صادق صدا را از درون خودش میشنید. بهیکباره ارادهای آهنین به روح او تزریق شد. بدون هیچ فکری به سمت دایره شیشهای رفت و این دفعه با شجاعتی که برای خودش هم عجیب بود به خانه نگاه کرد. برای لحظهای روحش از تنش جدا شد و به داخل خانه سفر کرد، چقدر این خانه برای او آشناست. در میان اتاقها قدم میزد، دیوارهایش را لمس میکرد و با تمام وجود نفس میکشید. گویی در یک دنیای جدید متولدشده بود. نسیمی گرم پردههای سفید خانه را به رقص درمیآورد و نهایتاً بر صورت صادق بوسهای میزد. هیچچیز نفرتانگیزی در آن خانه وجود نداشت، حتی بر روی دیوارها هم سایه خودش را نمیدید و یقین داشت که درون آن خانه هیچ سایهای وجود نخواهد داشت. او بهراستی روح شده بود. ناگهان چیزی را دید که هیچوقت تصورش را نمیکرد. گوشهایش مثل ذغالی گداخته داغ شده بودند و درون سرش آتشی بهاندازه یک کوه افروختهشده بود. یک دختر؟ … نه متوهم نشده بود او یک دختر، یک فرشته، را دیده بود که بدنش را لباسی سفید تا بالای مچ پاهایش پوشانده بود یک دسته بزرگ از موهای سیاهش بر روی یکی از شانههای استخوانیاش آرامگرفته بود. لبهایش که لبخند گرمی بر روی آنجا خوش کرده بود، تمام نگاه صادق را به خودش جذب میکرد. چشمان بادامی و ابرهای کشیدهاش این اثر هنری را کامل میکرد و باعث تمایز آن با سایر مردم شهر میشد.
صادق، روزها به این معجزه زندگیاش نگاه میکرد و هر بار چیز جدید کشف میکرد. اگر آن سردرد لعنتیاش اجازه میداد، میتوانست تمام عمرش به دیدن آن دختر عجیب، کناره دایره شیشهای بنشیند. گاهی حتی فرصت نمیکرد که به جای خوابش بازگردد و روی همان صندلی زنگزده خوابش میبرد و وقتی بیدار میشد با ترس و واهمه، صورتش را به شیشه دایرهای میچسباند و مشغول تماشای دختر میشد. او حتی "ساعت" و صدای گوشخراشش را هم از یاد برده بود، او خودش را هم از یاد برده بود.
روزی از خواب بیدار شد و بعدازاینکه بر روی صندلی چرخدارش نشست، به سراغ دایره شیشهای رفت. هرچه با دقت نگاه میکرد نمیتوانست دختر را پیدا کند. مدت زیادی میگذشت و دختر در هیچیک از اتاقهای خانه نبود، بدنش یخ کرده بود و چشمانش از حدقه بیرون زده بود، حالا فهمیده بود از چه چیزی واقعاً میترسد. مدت زیادی میگذشت و اینکه دختر را نمیتوانست پیدا کند عذابش میداد. در گیرودار پیدا کردن دختر بود که صدای زمزمهای آشنا را پشت سرش شنید که با قدمهای سرکش نزدیک و نزدیکتر میشد. صادق مطمئن بود این صدا، همان صدایی است که از درونش میشنید. چشمانش را به دستگیره در دوخت و به صدای جیرجیر پلکان چوبی که هر آن صدایش بلندتر میشد، گوش میداد تا اینکه صدا در پشت در ساکت شد. دستگیره در چرخید و در با صدای جیغ خفهای باز شد. چیزی که صادق در آن لحظه دید باورکردنی نبود. دختر با همان لباس سفید و نازکش میان چهارچوب ایستاده بود و با لبخند همیشگیاش به صادق نگاه میکرد. صادق صندلی چرخدارش را به عقب برد. نمیدانست چرا این کار را میکند. آنقدر عقب رفت تا به میز چوبی کوچک کنار تخت برخورد کرد.
«کی تو رو اینجا زندانی کرده؟»
«نِ…نِ… نمیدونم، از وقتیکه یادم میاد تو این خونه بودم»
دختر خنده سادهلوحانهای کرد.
«ولی این اتاق هیچ قفلی نداره، چرا بیرون نمیای؟»
«اگه بیرون بیام میمیرم»
«من که نمردم»
«ولی من میمیرم، مطمئنم»
«از کجا این قدر مطمئنی»
«نمی دونم، یادم نمیاد لابد یه چیزی هست که مطمئنم دیگه»
نه دختر و نه صادق کلمه دیگری نگفتند، دختر در داخل اتاق قدم میزد و همه چیز را لمس میکرد و صادق هم از گوشهای با نگاهش دختر را دنبال میکرد. دختر درست جلوی "ساعت" ایستاد و به آن خیره شد. دستش را آرام به سمت ساعت دراز کرد تا لمسش کند که صادق بیاختیار فریاد زد: «نه، نباید به اون دست بزنی»
«چرا؟»
«نباید بهش دست بزنی اون نفرین شدست»
دختر بار دیگر خنده سادهلوحانهای کرد و این بار صادق گیج و مبهوت خنده دختر شد و زبانش بند آمد.
«میترسی ازش؟»
«از ساعت؟ …ا… اره…یعنی نه …ا… از نفرینش… یعنی باید بگم که…ا… از نفرینش میترسم»
برای چند لحظه نگاه دختر به چشمان صادق دوخته شد ولی قبل از اینکه صادق بتواند خودش را پیدا کند دختر بدون گفتن کلمهای به سمت در راه افتاد.
«نه، نه، کجا داریمیری؟ صبر کن… با توأم لعنتی… صبر کن… خواهش میکنم»
صادق سعی کرد به در برسد تا مانع رفتن دختر شود، ولی بیفایده بود در بستهشده بود و دختر رفته بود.
دنیا برایش جهنمیشده بود که لحظه به لحظه او را میسوزاند و هر بار هیزم خشکی زبانه آتش را وسیعتر میکرد. از حرص و عصبانیت مدام فریاد میکشید خودش را بر روی زمین میانداخت و چوبهای رنگ و رو رفته آن را چنگ میگرفت. او چیزی را از دست داد که هیچوقت تصور به دست آوردنش را هم نمیکرد. سوار بر صندلی چرخدارش به دور اتاق میگشت و بلند با خودش حرف میزد و به خودش لعنت میفرستاد. اگر آن ساعت لعنتی نبود هیچچیز خراب نمیشد.
مدت زیادی جلوی ساعت نشسته بود، و چشمان خونیاش را به آن دوخته بود. فقط منتظر یک اشاره بود تا دنیا را بر سر "ساعت" خراب کند. چشمانش به دنبال ثانیهشمار"ساعت" میگشت و این به جنون صادق اضافه میکرد. ناگهان زنگ ساعت به صدا درآمد. صادق ناخودآگاه دستهایش را بر گوشهایش گذاشت، چشمانش را بست و فریاد کشید. این بلندترین زنگی بود که تابهحال از این "ساعت" شنیده بود. یک دعوت به مبارزه، صادق در ذهنش حرفها و قرارهایش را تکرار میکرد، او نمیخواست که این بار هم مغلوب این ساعت لعنتی شود. چشمانش را باز کرد و با تمام وجود فریاد کشید و به سمت دیوار حمله کرد و به آن مشت کوبید. مشتهای پیدرپی و بیامان، دیوار را میلرزاند و از لرزش آن ساعت هم تکان میخورد.
درد درون استخوانهایش مثل دستی تنومند، مشتهای صادق را در برگرفته بود و سعی میکرد که او را از این کار منصرف کنند. ولی حالا اگر صادق هم میخواست نمیتوانست که این کار را تمام کند، چراکه یک نیروی فرا بشری اراده صادق را در دست گرفته بود.
چشمان صادق تار میدید، ولی رنگ خون روی دستهایش را خوب تشخیص میداد. صادق مشتهایش را یکی پس از دیگری به دیوار میکوبید و به هیچچیز جز افتادن ساعت فکر نمیکرد. تا اینکه آن لحظه موعود فرا رسید. ساعت مثل برجی چند طبقه با ابهت از روی دیوار به زمین افتاد و هزار تیکه شد.
چشمان صادق سیاهی رفت. انگار که نیروی بدنش همراه با ساعت از بین رفته باشد، از روی صندلی به زمین افتد و کنار ساعت از هوش رفت.
وقتی گرمای عجیب و آشنایی را روی صورتش احساس کرد، چشمانش را باز کرد. تصویر تیره و تاریک دختر را دید. پلکهایش را کمی باز و بسته کرد. خودش بود. همان دختری که او را به این وضع درآورده بود. همان لبخند، همان چشمها. او را خوب میشناخت انگار که سالهاست او را میشناسد. دختر دستش را که مشت شده بود، جلو آورد و وقتی آن را باز کرد، گلبرگی آبی در دستش آرامگرفته بود.
«این دیگه چیه؟ یه گلبرگ؟»
دختر هیچ حرفی نمیزد، ولی با لبخندش حرفهای صادق را تأیید میکرد. دختر دست مشت شده صادق را باز کرد و گلبرگ را در دستش گذاشت. صادق، گلبرگ را بویید و چشمانش را بست. حس پرندهای را داشت که زنجیر پاهایش را گشودهاند و حالا در آسمانی به وسعت یک دنیا آزاد است. چشمانش را که باز کرد، دختر رفته بود و در همچنان بازمانده بود.
«نه… دیگه اجازه نمیدم»
گلبرگ را در مشتش گرفت و خودش را بر روی زمین میکشید. از در که گذشت تمام خاطرات فراموش شدهاش بازگشتند. اینکه کیست و چیست و چجوری به این وضع درآمده است. تعجبی نداشت! غبار سیاهی جهان را فراگرفته بود و صادق در این جهان نفسش میگرفت و حس میکرد که قلبش رو به سیاهی میرود. او مجبور بود که خودش را در این اتاق حبس کند و از آدمها و جهانشان دوری کند. ولی فرقی به حال او نداشت، زندگیاش در این اتاق روزبهروز تیرهتر میشد، و حتی بعد از آن پاهایش را هم از دست داد. یادش آمد که چگونه ساعت را به اتاقش آورد و آن را درست در جلوی چشمانش، جایی که از همه گوشه و کنار اتاق بر آن دید داشته باشد، بر دیوار زد. درست از همان روز خاطراتش را از دست داد. درست از وقتیکه با ساعت یکجا زندگی کرد. همچنان پیش میرفت و خودش را بر روی پلکان میکشید. حالا دیگر بهاندازه یک سر و یک تن تا بیرون فاصله داشت. نفس عمیقی کشید و خودش را کشانکشان از خانه خارج کرد. به اطرافش نگاهی انداخت. همان خانههای عجیب همان مردمان عجیب ولی… ولی هیچ اثری از آن خانه سفید نبود، خودش را بر روی زمین بیهدف به اینطرف و آنطرف میکشید و سرفههای خشک و خشنی که میکرد نفسش را میگرفت.
وقتی دیگر مطمئن شد که نمیتواند از این جلوتر برود، سرش را روی زمین گذاشت و برگشت و به آسمان غبارگرفته، نگاهی انداخت. دلش میخواست که آسمان را ببیند، ولی انگار که اجازه این کار را نهفقط از او بلکه از تمام آدمها گرفته بودند. ناگهان چشمش به خانه خودش افتاد؛ خانهای سفید و درخشان، زیباترین چیزی که تابهحال دیده بود. دور تا دور خانه را بوتههای گل آبی محصور کرده بودند. لبخند زد. چشمانش را بست و نسیمی گرم گلبرگ آبی را از دستش جدا کرد و به آسمان برد. حالا همه چیز را به یاد آورد…
نظر شما