به گزارش ایمنا، او فکر میکرد مردمِ شهر زادگاهش ناشایستترین و نابکارترین مردماناند برای این کار، ولی دیر نپایید که دانست دیگر شهرها و شهریاران هم بهتر از آنان نیستند تا آنجا که شهریاران و فرمانداران با دانستنِ اندیشههای او بودنش را برنتابیده و سودای بازداشتن یا راندنش کردند و آزار بسیار دید، این شد که فیلسوفِ بزرگ و ارجمند چونان آوارهای شهر به شهر میگشت و اندیشهی آرمان شهر خود در کتابِ «جمهور «را تنها در سرِ خودش میچرخاند نه جای دیگر. پس از نزدیکِ دو هزار سال این تامِس مور بود که در روزهای پایانی زندگیاش در زندان، _ همانگونه که به زیبایی در نمایشنامهی «مردی برای تمام فصول» از رابرت بولت نوشته شده_ پیش از بریده شدنِ سرش به دست جلاد، درونِ آن سر، به یاد کتاب خودش «یوتوپیا» میافتاد. این جستار را که پیش تر در ششمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه میخوانید:
آن کتاب را در سالیانِ گذشته چونان داستانی نوشته بود، همان روزها که خوابِ شهرهایی بیطبقه میدید گردآمده درون جزیرهای که آب اقیانوس تا میانش آمده بود. در آن خوابهای بهشتآسا انسانهایی ساخته بود خوشبخت، همه روزه کار میکردند و از بهرههای کار دیگران هم میبردند، همگان برابر، نه پولی در کار و نه مالکیتی. اینها همه را به خواب دیده و آفریده بود. و مرا یادِ داستانِ «ویرانههای مدور» از بورخس میانداخت که در آن مرشدِ پیری در گوشهای از جهان نشسته، پیوسته میخوابید و در خوابهای خود آدمها و جهانی تازه میآفرید:
بیگانه خواب دید که در مرکز آمفی تئاتری دایرهای شکل است که کم و بیش همان معبد سوخته بود. ابرهایی از طلبههای کم حرف ردیفهای صندلی را پر کرده بودند؛ چهرههای آنان که دورتر بودند در فاصلهی قرنها و به بلندی ستاره آویخته بود. (بورخس، ۹۵: ۱۳۵)
شاید سِر تامس در واپسین روزِ زندگیاش خواب دید که آبِ میانهی جزیره با نیرویی سرکش همهی شهرهای دلانگیزش را از هم شکافت و هم خاک و هم آفریدگان را در خود غرق ساخت و رؤیای جهانِ بیطبقه را هم. ولی در داستانِ دیگرِ بورخس (مدینهی فاضلهی مردی خسته) که در این نوشته بیش از همه به آن میپردازم راوی آرژانتینیِ داستان که ۷۰ ساله است و استاد ادبیات انگلیسی و امریکایی و نویسنده داستانهای تخیلی در دلِ «دشت بیکرانِ مهیب»، نزدیکی مرز برزیل راه میسپرَد و ناگهان با مردی از زمان آینده رو به رو میگردد که در خوابهای من همان سِر تامس است. و چه میدانم شاید سرتامس هم خود بخشی از افلاطون است؟ بورخس نمیگوید که این مرد کیست؟ سرتامس هست یا نیست ولی من او را به روشنی سرتامس دیدم.
این بار سر تامسِ تازه در کارِ دیدن خواب دیگری است: جهانِ بیزمان. مانندِ داستان دیگری از بورخس (باغِ گذرگاههای هزارپیچ) که راوی زردپوست در مییابد جدش در رمانِ هزارتو گونهی خود به بیزمانی اندیشیده و گذرِ زمان را زدودهبود:
رمان به تصور انشعاب در زمان، نه در مکان اشاره داشت. بازخوانی کل اثر این نظریه را تحکیم کرد. در همهی داستانها، وقتی نویسنده با راههای گوناگون روبهرو میشود یکی را به قیمتِ فدا کردنِ بقیه بر میگزیند. در اثرِ تقریباً فهمناپذیرِ تسو یی پن، او همه ی شقوق را -همزمان- بر میگزیند. بدینسان زمانهای آیندهی گوناگون میآفریند. زمانهای گوناگونی که موجد زمانهای دیگری میشوند که به نوبهی خود به زمانهای دیگری منشعب و منقسم میگردند.(بورخس، ۹۵: ۲۴۳)
میانِ اتوپیای بیزمانِ سر تامسِ آینده و جهان ما هر صدسال برخوردی روی میدهد تا شاید یکی از تخیلینویسانِ جهانِ ما همزمانِ خواب دیدنِ سرتامس به رؤیای او درآید و در آنجا سرِ بزرگ و دست و پای غول آسای او را ببیند. روزی که راوی بورخس سر تامس را میبیند او چهارصد ساله (درست سن واقعی سرتامس اگر در زمانِ بورخس هنوز زنده میبود.) شده، امروز حتماً سنی بیشتر دارد ولی چه فرق میکند؟ او در جهانِ آیندهی بیزمانِ خود همه زبانها را از میان برداشته و تنها زبان لاتین را به جا گذاشته، سر تامسِ کلهشق در آنجا هم هنوز با کارهای لوتر که کتاب مقدس را ترجمه کرد میجنگد و زبانِ باستانی کلیسا و کتابِ مقدس را چیره میسازد.
او پیشهی راوی را که تخیلینویسی باشد سرزنش میکند و میگوید که داستانِ تخیلیِ «سفرهای گالیور «را خوانده، مردی که شماری از مردم گمان میکنند آدمی واقعی بوده ولی اینکه گالیور واقعی شود یا واقعیتی در گذشته، تبدیل به گالیور شده باشد چه اهمیتی دارد؟
شگفت آنکه هیچ مگر کتابِ «یوتوپیِ» گذشتهاش که به ۳۸ سالگی نوشته بود با خود به آنجا برده و در دست دارد و به راوی هم نشان میدهد_ و این هم برایم گواهی دیگر بود بر آنکه شخص ناشناس کیست؟ _ و رازِ اینکه چگونه برخی چیزهای گذشته را هنوز نگه میدارند چنین باز میکند:
از گذشته نامهایی چند را نگه میداریم که زمان تمایل به گم کردن آنها دارد. جزئیات بی ارزش را ندیده میگیریم.
(بورخس، ۹۵: ۲۴۸)
در آن یوتوپی پول را زدوده بود اکنون ولی در بهشتِ تازهی خود به بیزمانی میاندیشد. چگونه زمان را نابود کنیم تا بتوانیم در ابدیت زیست کنیم؟ با شک و فراموشی. برای راوی باز میکند که در مدرسههای آنجا شک و فراموشی یاد میدهند، واقعیت دیگر ارزشی ندارد و تنها پایههایی برای ابداع و استدلال است. دیگر تاریخ و گاهشماری نیست نه شمار سالها را میدانند نه روزها را و حتی نامهای خود را هم فراموش کردهاند. او خودش نامی ندارد و زاده پدری بی نام است.
اکنون مرد پشتش را به راوی کرده بیرون پنجره را مینگرد. آن طرف پنجره برف همه جا را سفیدپوش کرده که میتواند تمثیلی از خلوت و بی صدایی در گوشه نشینیِ او باشد. همانگونه که در یک هایکوی ژاپنی آمده:
برف میبارد
خلوت سنجش ناپذیر
بی کران
برای راوی باز میکند که در جهان آنان وقتی به صدسالگی میرسند گوشه نشین میشوند و تنها به فلسفه، شطرنج یا هنرها میپردازند. مغز خود را با کتابهای بسیار و شنیدن دیدگاههای رنگارنگ آشفته نمیسازند بلکه در تنهایی خود دانش خود و نیازمندی خود را میسازند. او هم به نقاشی پرداخته و تابلوهایی کشیده با چیرگی رنگ زرد که در یکی از آنها چشمانداز غروب خورشید را نگاشته و چیزی بیکران هم در آن به جا گذاشته. شاید این پیکره آرزومندی روزگاری است که در آن تامس بتواند از دخمه و زندان خویش بیرون آید و بارِ دیگر خورشید را بنگرد؟
هنگامی که در رؤیای راوی، تامس همچون روزهای پایان زندان آخرین خوابهایش را میبیند سرانجام چند تنی سراغش میآیند و چونان خودِ او بلند بالایند. این بار تامس برمیگزیند که به جای بریدن سرش به کورهی آدمسوزی برود که یادگاری از «هیتلر» نامی است -از همان اندک چیزها که از زمان گذشته نگه داشته اند.- و در آنجا خودش و جهانش یکباره بسوزند. در این هنگام زنی که همراه دیگران است به بیرون پنجره مینگرد و میگوید که امشب میخواهد برف ببارد! ولی پیش از اینکه برف در کارِ باریدن بود؟ پس یک بار دیگر میفهمیم که خود در این داستانِ فریبکار هم زمان به هم ریخته است.
با سوختنِ مرد راوی هم به جهانِ زمان مندِ خود باز میگردد در حالی که تابلوی نقاشی غروب را مانندِ ارمغانی زیر بغل دارد.
کتاب نامه
مور، تامس. (۱۳۹۴). آرمان شهر. ت: داریوش آشوری و نادر افشارنادری. تهران: خوارزمی
افلاطون. (۱۳۸۶). جمهور. ت: فؤاد روحانی. تهران: علمی فرهنگی.
بولت، رابرت. (۱۳۸۶). مردی برای تمام فصول. ت: عبدالحسین آل رسول. تهران: کتاب زمان.
بورخس، خورخه لوئیس (۱۳۹۵). باغ گذرگاههای هزارپیچ. ت: احمد میرعلایی. تهران: جویا.
نظر شما