به گزارش ایمنا، او به تمام جزئیات میاندیشید؛ اینکه چه چیزی، چه کسی، کِی، کجا، چرا، چطور باید این کار را انجام بدهد. این سوالها از وقتی در دبیرستان بود، با او همراه بود و بی آنکه متوجه وحشت این وارسی بشود، او را همراهی میکرد.
مردی که کنارش بود، گفت: «می دونی، من از موزه متنفرم.» این را گفت و به عقب لم داد و بکی حالا فقط اعترافهای او را میشنید. بکی با سر تصدیق کرد. برای اینکه پرستار باشی، باید اول مادر بشوی. پس چه نکتههای در این آرزو وجود داشت؟ این داستان را که پیش تر در پنجمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه میخوانید:
مرد گفت: «عصبانیم می کنه.» بعد او و بکی هم به سایر تشویق کننده ها پیوستند و کف زدند. زنی که در جایگاه مخصوص قرار گرفته بود، مدیر این موزه بازسازی شده در سانفرانسیسکو بود. «واسه این عصبانیم می کنه که خودم صاحب اثر هنری نیستم. متنفرم از اینکه بخوام با کسی شریک بشم. اونا هیچ وقت اون چیزی رو که من می بی نم، نمی بینن.»
مرد، پاپیون قرمز درخشانی زده بود که بکی را به یاد باب اسفنجی انداخت. اما هیچ چیز در خود مرد نبود که شبیه باب اسفنجی باشد. مرد، بلندقد بود و برای اینکه بتواند با بکی حرف بزند، مجبور بود کمی خم شود. برای او وحشتناک بود که به دنبال روابطی باشد که به او اجازه میداد تا به پسرش نزدیک تر شود. جود شش ساله بود و دو متخصص چهار بار در هفته به دیدار او میرفتند. جود علاقهای به داشتن دوست نداشت، چون او چیزی را که میخواست، پیشتر به دست آورده بود: یک بالش باب اسفنجی و خودش.
مردِ پاپیون قرمز، چیزی گفت و بکی متوجه حرفهایش نشد و فقط سری به علامت تأیید تکان داد. مرد با حالت تقبیح گفت: «پس تو از موزه خوشت میاد؟» بعد هم از روی بخشش گفت: «بیشتر مردم خوششون میاد.»
بکی میتوانست خودش را ببیند که همان شب در حال رونویسی کردن این مکالمه در مجله اش است. مینوشت که آن مرد او را به یاد باب اسفنجی انداخته بود. بعد خیلی زود چهره و صدای مرد از حافظه او پاک میشد، و تنها کراوات قرمز و کلماتش باقی میماند. بکی از وقتی اوضاع جود آن شکلی شده بود، شروع کرده بود به نگه داشتن یک مجله. هیچ چیز شخصی در آن وجود نداشت، تنها توصیف غریبهها بود: مردی که روی نیمکتی در ایستگاه اتوبوس مشغول مسواک زدن بود؛ زنی در بیزی مارت که پسر آویزان از کالسکهای را اینطور صدا میکرد: «خروس دو سر»؛ یک نوکر که مشغول پرورش زنبور عسل در حیاط همسایه بود و وقتی بکی در هنگام آوردن ماشین به گاراژ، آن را به دیوار مالید، یک شیشه عسل به او داد.
امید بکی به این بود که یک روز جودی مجله آن را بخواند و بفهمد که با توجه نکردن به مردم چه چیزهایی را از دست داده است. او تلاش میکرد تا آن برخوردها را در مجله اش جذاب کند- جذاب، به اندازه کافی و نه خیلی جذاب. او نمیخواست که جود فکر کند که دنیا مهمانی هیجان انگیزی است و او متولد شده است که از آن خارج شود، این را هم نمیخواست که قابل پیش بینی بودن جهان او را ناامید کند و تصمیم بگیرد که در پیله خود بماند.
اعضای خانواده و دوستان بکی وارد مجله نشدند. مجله برای مکس یک راز نبود و حتی بی ضررترین کلمات آن در مورد شوهرش یا دوستان نزدیکش میتوانست از طریقی اشتباه خوانده شود. بکی چهره کسانی را هم که در اتاق انتظار روانکاو میدید، ضبط نمیکرد. والدین در آنجا با نگرانیهای خود در چهره دیگران روبرو میشدند، درست مثل اینکه دارند به آینه نگاه میکنند. بچهها هم همینطور، آینهای برای یکدیگر بودند. با اینکه در خود فرو میرفتند، به دنبال جستجوی دلسوزی در دیگران نبودند. کسانی هم بودند که اتاق انتظار برایشان تنها گسترش جهان به صورتی بزرگتر بود.: پدربزرگی که اصرار داشت به مدت نیم ساعت تلفنی با همسرش حرف بزند؛ پرستار بچهای اهل گواتمالا که معمولاً در میانه حل جدولش میماند و سرش غر میزد و با قرار دادن شست روی گوش یا انگشت کوچک روی دهان، علامتی به آن میداد؛ یک جفت آدم شبیه جادوگران که همراه پسری لاغر اندام بودند که هیچ وقت والدینش همراه او نمیآمدند. آنها یک دختر لهستانی به همراه یک اتریشی بودند که معمولاً کم میایستاد و بلافاصله دختر لهستانی دیگری جایش را میگرفت. آن کسی که زیاد نایستاد به بکی گفت که آنها قرار است برای کریسمس به تاهو بروند. آن دختر ادامه داد که آنها به من گفتند، این خوب نیست که یک هفته در خانه تنها هستی؟ مادرم گفت آه، نه، تو نمیتوانی اولین کریسمست را تنها در آمریکا بگذرانی، خیلی ناراحت کننده است. بکی به این فکر کرد که او را شب کریسمس به خانهی خود دعوت کند. آنها هر سال شام عید را با پدر و مادر مکس و بستگان و فامیلهایشان میگذراندند. اما میتوانست به نظر میرسید میخواست از دختر بخواهد که کمکی در مورد جود به او برساند و او را از تنهایی دربیاورد. بکی در کشف انگیزههای موجود در اقداماتش خوب بود.
بکی به گذشته نگاه کرد. به مرد باب اسفنجی در نزدیک تری نقاشی. رنگ پخش شدهای که هم آشنا بود و هم خستگی آور. دیدن یک نقاشی در موزه و تلاش کردن برای فهمیدنش به اندازه کافی مسئولیت آفرین بود، چه برسد به داشتنش. داشتن آن شبیه به ارث بردن یک درخت بود، درختی که هنوز بعد از ناپدید شدن کسی که آن را کاشته بود، موجودیت داشت. درختی که میتوان با یک مجوز و با داشتن خدمهای قابل اطمینان آن را پایین بیندازید. هنر مانند یک بچه است: نمیتوانید از تخیل میانمایه خود برای تغییر هیچ جز آن استفاده کنید. از طرفی دیگر، نمیتوانید روی یک بچه اتیکت قیمت بچسبانید؛ نمیتوانید او را به حراج بگذارید. شاید مرد باب اسفنجی داشت درباره فرزند کسی صحبت میکرد. نمیتوانید به کسی بگویید که فرزند شما حقیقتاً چیست (جود کسی است که در مورد نیمه انسان و نیمه حیوان سر میز صبحانه طوری صحبت میکند که انگار آنها در کاسه حبوباتش شناور هستند)، شما هم از اینکه آنها را با چشم خود ببینید، متنفر هستید (جود کسی است که خودش را در مهد کودک تابلو کرده بود و میگفت: «من حرف نمی زنم، چون نمی خوام»، و از آن به بعد در مدرسه هم ساکت بود).
آن زن سخنرانی اش را تمام کرد و مردم با هدفمندی ای که برای بکی بی مورد به نظر میآمد شروع به زیرلبی حرف زدن کردند. رئیس مکس که مدیر بخش قلب و عروق در بیمارستان و از دوستان قدیمی زن بود، دو لوح خریده بود. بکی مکس را دید که با همکارش صحبت میکرد و هر کدام به نوبت به جوک های دیگری میخندیدند. بکی پیک شامپاین خود را بالا برد و از لای حبابها آنها را نگاه کرد. در این تصویر رفتار اجتماعی آنها کمتر متأثرکننده مینمود. شاید این تصویری از جهانی بود که به چشم جود میآمد، جهانی که در آن ساکنینش به اندازه خوشهای از حبابهای رو به افزایش نیستند. اما جود ممکن است هیچ وقت در چنین مراسمی شرکت نکند. او شاید هیچ وقت شامپاین ننوشد، یا خاویار نخورد؛ شاید هیچ وقت بازوی زنی را در نور شمع نگیرد؛ او شاید هیچ وقت بار و بندیل نبندد و به پرو یا اسکاتلند نرود. آه، چه مکانهایی که نخواهد رفت و چه چیزهایی که از دست نمیدهد.
اما از کجا میدانید که من این چیزها را از دست ندهم؟ این سوال جود بود. او در خانه ساکت نبود و به خصوص وقتهایی که با بکی بود، خیلی هم حرف میزد. او درباره باشگاه فوتبال، لیگ محلی، و جشنهای تولدی که دعوت میشد حرف میزد. هر کسی به سن او به تولد دعوت میشد. بکی میگفت، اگر هم امروز از دستشان ندهی، یک روزی از دست میدهی. جود هم در جواب میگفت، اما تو از کجا میدانی؟ بکی میگفت، اینها چیزهایی هستند که معمولاً مردم ازشان لذت میبرند، و اگر از دستشان بدهی، غمگین میشوی. جود میگفت، نمیشوم. در آنها چیز چندان جذابی نمی بی نم. نمیشوم: هیچکس در اطراف جود این طور حرف نمیزد، اما او همیشه دیکشنری لغتهای نابجای خانگی وبستر را کنار تختخوابش داشت. بکی پرسید، چه چیزی برائت جذاب است؟ جود گفت، نقطهها و خطهای لولیده در هم. بکی گفت، چی؟ جود خندان جواب داد، نمی گیری چه می گویم. تو آنها را نمیبینی.
مرد دیگری نزدیک بکی آمد. حتی یک گفتگوی مبتذل هم آسایشی بود از شر نمایش آن شاهکار
خارق العاده در سکوت و بکی آماده بود که نجات پیدا کند. مرد که کلاهی شطرنجی و ژاکتی شطرنجی پوشیده بود، از میان کت و شلوارهای تیره و لباسهای مهمانی پدیدار شد. او از بکی پرسید که آیا از نقاش خوشش آمده یا نه و بکی سرش را به علامت غیر قابل تحمل بودن تکان داد. «شما چطور؟»
«نمی تونم بگم خوشم اومده. واسه ذائقه من خیلی تشنج آوره.»
بکی متوجه لهجه او شد. نوعی از لهجه که صاحب آن نمیتوانست آن را پنهان کند، هر کلمه به طرزی فریبکارانه روی لباش آویزان میماند. سالها پیش، وقتی که بکی به عنوان یک دانشجو در آزمایشگاه مشغول به کار بود، این جمله را از مدیرش شنیده بود که در هنگام ملاقات با محققان خارجی میگفت که اهالی غرب میانه لهجهای ندارند. او گفته بود این جریان اصلی انگلیسی آمریکایی است و بکی بابت این جمله حسابی احساسی و ذوق مرگ شده بود. چندی پیش، وقتی بکی منتظر انجام وظیفه هیأت منصفه بود، زنی به او گفت که او نسبش به اسپانیا میرسد و یک استاد زبانشناسی است، اما در یک مهمانی تابستانی که به همراه خواهر و برادرزنش رفته بود، هیچکس با او حرف نزد: او فقط با پسر خواهرش که در بغلش بود و با دختر خواهرش که از آستینش آویزان بود، حرف زده بود. زن گفت، آنها فکر میکردند من پرستار بچهها هستم، خواهر جذاب من و همسر خوشتیپش هم عجلهای برای رفع ابهام آنها نداشتند. آن زن و خواهرش همان شب وارد مجله بکی شدند.
«داشتم با خودم فکر میکردم چه اتفاقی میافتاد اگه یه نفر یه ذره بیشتر رو اون تابلو رنگ میریخت؟» این را بکی وقتی گفت که مرد سوال دیگری نکرد.
«معتقدم این کار خرابکاریه، و خلاف قانونه.»
«منظورم اینه که اگه کسی صاحبش باشه و این کار رو بکنه. بازم غیر قانونیه؟»
مرد به بکی نگاه کرد. «لطفاً به من اجازه بدید بگم، البته این مدل مطالعه من از حرکات آدمه، بگم که باید حتماً دلیلی داشته باشین که این سؤالو پرسیدین.»
«چه دلیلی؟»
«ممکنه این باشه که شما می خواین اون نقاشی رو بخرین تا بتونین کاری باهاش بکنین؟»
«اون نقاشی فروشی نیست.»
«میشه ترتیب همه چی رو داد، موافق نیستید؟»
«اما من میخوام چی کارکنم؟»
«ممکن نیست که یه نقصی تو نقاشی دیدین و می خواین اثر خودتونو روش بذارین؟ یا حتی خرابش کنین؟»
جود میتوانست مصاحب خوبی برای این مرد باشد. متخصص عصب شناس در مورد حرف زدن؛ جود میگفت که او مانند استادها پرآب و تاب حرف میزند. این دومین کسی بود که آنها با او مشاوره میکردند. اولین نفر نتوانسته بود جود را به حرف زدن وادار کند. موافقم که بکی میخواست با استفاده از عبارتهای جود جواب عصب شناس را بدهد. شاید هنوز امیدی داشت. این مرد که مقابل او قرار داشت، با آن رفتار عجیب و غریبش که ممکن است برای چشمهای غیر دلسوز تظاهر به نظر بیاید، به این جشن دعوت شده بود.
مرد از بکی پرسید که آیا هنرمند است. بکی گفت، نه. مرد گفت، که آیا او هنردوست است؟ بکی گفت، نه به هیچ وجه، شما چطور؟ مرد، پیپی از جیبش درآورد و گفت که او کارهایی این طرف و آن طرف انجام داده، اما چیز خاصی نبودهاند. بکی خواست بگوید که سیگار کشیدن در آنجا ممنوع است که مرد پیپ را به جیبش برگرداند. مرد گفت: «دکتر واتسون این و رد می کنه.»
بکی فکر کرد، آه، شاید دیگران از روی این ساز و برگاش بلافاصله آن مرد را شناخته باشند. «دکتر واتسون هم اینجاست؟» در حالی این را گفت که از مجبور کردن مرد برای پایین آوردن واضحترین سر نخش شرمنده شده است.
«الان سرش شلوغه. یه سرگرمی دیگه. البته نه به اندازه این سرگرم کننده.»
«چه سرگرمی دیگه ای؟»
مرد لبخند زد. «در واقع» صدایش را پایین آورد و ادامه داد: «اونا پول دکتر واتسون رو نداشتن.»
«اونا چی؟»
«یه آدم تابع خوب، بازم یه آدم تابع است.» این را گفت و دوباره پیپش را بیرون آورد و با آن بازی کرد. «اما دور و بر رو نگاه کن. یه آدمای دیگه ای شبیه من هم اونجان.»
بکی نتوانست کسی دیگر را ببیند که ایستاده باشد.
مرد گفت: «به صورت طبیعی، اونا چیز بی نظیری مث وینسنت نمیخوان.» بعد در حالی که گوشش را نوازش میکرد، گفت: «یا برای اون موضوع، فریدا. بیا امتحان کن. میتونی دِ کونینگ یا ژوزف کورنل رو شناسایی کنی. ماتیس مریضه، واسه همین امشب خودشو آفتابی نمی کنه. جئورجیا اوکیفی اینجاست، اما شک دارم زیباییش اونقدر باشه که بهش اجازه خلق یه اثر ماندگار رو بده.»
«تو کی هستی؟»
«معتقدم خودت جوابتو می دونی.»
«منظورم اینه که شما واقعاً کی هستین؟ فکر کنم ندونم، مگر اینکه کسی رو که می گین نشونم بدین. او کیفی رو بهم نشون بدین.»
«من قصد ندارم این کار رو انجام بدم. ما مشتریامونو تنها میذاریم تا خودشون تصمیم بگیرن در مورد خوب بودن یا نبودن کار ما تصمیم بگیرن.»
«پس چرا از قوانینتون پیروی نمیکنی؟ و واسه چی اینجا هستین؟ شما حتی هنرمند هم نیستین.»
مرد گفت: «خب من رییسشونم.» بعد هم کارتش را به او داد. «اوسی گالیور. این هم اطلاعات آژانسم.»
روی کارت نوشته شده بود: «او.جی. استعداد و مدل.» بکی که سرش را بالا آورد، اوسی گالیور سراغ مهمان دیگری رفته بود، تا رازی را برای او برملا کند و شاید فرد درستی را برای تبدیل شدن به مشتری آینده اش پیدا کند.
همان شب بکی مرد پاپیون قرمز را در مجله اش وارد کرد، اما مرد شرلوک هولمزی را نه. از خودش پرسید چرا؟ انگار که داشت عملی را پنهان میکرد. تردید داشت که شاید نام اوسی گالیور ساختگی باشد. با این حال، یک مرد دارای اسم فضای شخصی بیشتری را از مرد پاپیون قرمز میطلبید. میتوانست کاری با او داشته باشد در آینده. بکی هنوز کارت او را داشت و برای تظاهر به استخدام او برای مراسمی به او زنگ بزند. در فیلمها عشق میتوانست آنطور شروع شود، اما حتی برای کلیشهای ترین نوع رابطه نیاز به داشتن استعدادی است که بکی آن را نداشت.
بکی زن خوبی بود، و برای خوب بودن نیاز به استعداد کمی بود. قبل از اینکه او و مکس به کالیفرنیا بیایند، او در بیمارستانی در شهر سیوکس به عنوان پرستار جانشین کشیک و یک همکار خوب کار میکرد. آن موقع به سه برادرش که هنوز در کرکشنویل زندگی میکردند، نزدیک بود. بکی تنها کسی بود که خانواده را ترک کرده بود. اما او سالی دو بار برای جمع شدن خانواده دور هم در هفته اول آگوست و جشن شکرگزاری به خانه بر میگشت. با همسایههایش رفتاردوستانه ای داشت، همچنین با مادران دیگر در اتاق انتظار درمانگران؛ با مردم در تماس میماند، حتی با بعضی هاشان از زمان پیش دبستانی کودکان روستا دوست بود. دوستان جدید پیدا کن، اما قدیمیها را هم نگه دار؛ یکی نقره است، دیگری طلا. بکی فکر میکرد که خودش یکی از آن نمونههای بدبخت این ضرب المثل است که نمیگذارد هیچ کسی از دستش بپرد. جود که در زمان زنگ تفریح در حیاط مدرسه دور خودش میگشت یا خودش را به عقب و جلو تکان میداد، پسر بینوای بی پولی بود که حتی نمیتوانست از طلا و نقره او ارثی ببرد.
بکی گاهی اوقات میگفت، که آنها نمیتوانند تا همیشه برای او زندگی کنند، در ناامیدی بود، اما بکی با این جمله احساس آرامش میکرد، در واقع خود را مبرا میکرد. مکس به او گوشزد میکرد که هیچ پدر و مادری نمیتواند چنین کاری برای بچه اش بکند. مکس به قدرت علم، مداخله و خواستهاش به عنوان یک پدر ایمان داشت. او با جود به عنوان بچهای که با چالشهای اجتماعیِ آورده شده در گزارش عصب شناسها رفتار نمیکرد، بلکه با او مثل مردی رفتار میکرد که قرار است یک روز از پس تمام این موانع بربیاید. مکس مثل بکی سوال نمیکرد که چه کار اشتباهی در بارداری خود انجام داده بود؛ هیچ وقت هم در مواقع کشتارهای جمعی انرژی خود را صرف هدر دادن این نمیکرد و نگران این نمیشد که این کار را آیا مرد جوانی انجام داده که اوتیسم دارد یا نه. اما چطور میتوانست چنین مطمئن باشد از اینکه آنها در دادن زندگی به جود شکست نخوردهاند؟ مکس مردی شجاع بود و شجاعت سوال کردن را بی فایده میکرد.
شاید این استعداد بود که بکی آن را گم کرده بود: او یک زندگیِ قابل درک میخواست، اما زندگی اش را درک نمیکرد. نمیتوانست مشغولیتی را آغاز کند، چرا که مشغولیت نیازمند تخیل بود. او نمیتوانست جود را بفهمد، چرا که ذهنش بسیار معمولی بود. هیزل، مادر هریسون در «هریسون برگرون» میپرسد: «چه کسی بهتر از من میداند که عادی یعنی چه؟» بکی به یاد آقای هیگن، معلم انگلیسی اش افتاد که مدتی طولانی در مورد یک خط از نوشتههای ونه گات حرف زد. او به بچههای کلاس گفته بود که آن را ده، بیست سال پیش خوانده بود. موقعی که آقای هیگن داشت این حرفها را میزد، در حال نقاشی کردن پشت سر لنس الیوت بود. لنس بلندقامت ترین پسر در کلاس یازدهم بود و بکی تصور میکرد که هریسون برگرون شبیه لنس است. بکی آرزو داشت که بالرین باشد.
حالا که دارد این جمله را میخواند، احساسی عجیب و غریب دارد. احساس اینکه این جمله متعلق به اوست، و مادر هریسون آن را از او دزدیده است. عادلانه نبود که جود هیچ وقت نمیتوانست دروازه بان یک تیم فوتبال باشد یا با دوستانش شوخی بکند. اما نه، این راه درستی برای فکر کردن نبود. آنچه که عادلانه نبود این بود که بکی مادر جود بود، مادری که بسیار عادی بود. مادری که میتوانست با اوسی گالیور سر و کار داشته باشد، گزینه بهتری بود، کسی که میتوانست دنیا را برای جود دوباره از نو مرتب کند. بکی بهتر بود پرستاری حاضر به یراق نباشد: فراهم کردن چیزها دیگر بس بود.
اوسی گالیور که بکی همیشه از آوردنش به مجله اش پرهیز میکرد، در خاطرش مانده بود. مردم اطرافش مثل چراغهایی در خانه بودند: هر چه بیشتر بودند، خانه شادتر بود؛ هر چه بیشتر بودند، جاهای کمتری از خانه خاموش میماند. اوسی گالیور یک چراغ خیابان بود، یادآور اینکه هر خانه، هر چقدر هم روشن باشد، شبیه دیگر خانه هاست و همه آنها در تاریکی بی اثری زندگی میکنند.
مادری پرسید، شما پسرها هیچ وقت به درسهای موسیقی فکر کردید؟ و بعد موسیقیدانی را که با پسرش کار میکرد، توصیه کرد. بکی در حالی که این اطلاعات را دریافت میکرد، فکر کرد این راهی دیگر برای شکست خوردن است.
ویوین موسیقیدان، یک پیانیست و خواننده بود. او پشت تلفن به بکی گفت که هیچ سابقهای در کار با بچههای استثنایی ندارد، اما در هنگام کار با یک بچه اوتیسمی پاداشش را دریافت کرده است. این واقعیت را هم گفت که بعضی اوقات باید به تور برود و نمیتواند تدریس در کل سال را تضمین کند. بکی تصمیم گرفت اولین بار خودش به تنهایی با ویوین دیدار کند. او نیاز به مدارکی داشت که به او نشان دهد که آنها تمام تلاششان را برای جود انجام دادهاند. او متوجه شد که آدمهای شبیه به خودش معمولاً دلایل بیشتری برای قضاوت کردن و محکوم کردن پیدا میکنند.
ویوین در خیابانی زندگی میکرد که در آن خانههایی یک طبقه و جعبه مانند وجود داشت با وانتهای باری درب و داغان شده، ماشینهای مدل قدیمی و چند تا سگ که از پشت حصارهای فلزی پارس میکردند. بکی با این قسمت اوکلند آشنا نبود و احساس میکرد باید خودش را به خاطر توجه به این چیزها ملامت کند. جادههای کرکشنویل پهنتر و خانههایش بزرگتر بودند، اما مردم محلهاش هم کرکشنویل را جایی غریب مییافتند. محلهای در حومه شهر که خوش منظره بود و مشرف به خلیج. مردم کالیفرنیا معمولاً از او سوال میکردند که در آیوا چه خبر است؟ در هر خیابانش، هر شهرش، در آمریکا؟
قبل از آنکه بکی زنگ را بزند، پیرزنی در را باز کرد. زیر لب گفت که مادر ویوین است و کلاس قبلی ویوین چند دقیقه دیگر طول میکشد. اتاق هال کوچک بود، دو صندلی دسته دار و یک کاناپه دور یک میز قهوه خوری قرار داشتند. یک پنجره کوچک تکهای از حیاط جلویی را نشان میداد که تنها به قدر جا دادن یک درخت آگوا بزرگ بود. زنی دیگر روی کاناپه نشسته بود، بنابراین بکی روی یکی از صندلی دسته دار نشست. مادر ویوین سبدی آلویی را از روی میز قهوه خوری برداشت و گفت که آنها محصول حیاط پشتی شأن است. بکی خواست که جواب رد بدهد، اما پیرزن گفت که این آلوها شیرین هستند و او و ویوین بیشتر از نیازشان از اینها دارند. فکر پوسیده شدن آلوها باعث احساس گناه در بکی شد. بکی یک آلوی نه درشت و نه ریز برداشت. مادر ویوین به بکی اشاره کرد که آلوهای بیشتری بردارد؛ بعد هم رفت و یک روسری قدیمی آورد و از آن بقچه ای برای بکی ساخت تا آلوها را در آنجا دهد.
مادر دیگر که زنی آسیایی بود به نظر میرسید بر خلاف زنهای در اتاق انتظار در ابتدا علاقهای برای صحبت کردن ندارد. او در ظرف ناهار خوری اش اسکناس گذاشته بود. بکی او را دید که دلارها را به صورت درهم و برهم تا میکند. زن که متوجه نگاه بکی شده بود، گفت برای گردنبند اسکناسی است و آنها را در مراسم فارغ التحصیلی میفروشد. بکی هرگز گردنبند اسکناسی ندیده بود و نمیدانست که این رسمی کالیفرنیایی است.
زن پرسید: «واسه پسرتون اومدین ویوین رو بیینین؟ چند سالشه؟»
بکی گفت که بله و جود شش ساله است.
زن پرسید: «بلده بره دستشویی؟» بکی گفت بله و زن از سؤالی که پرسیده بود، خجالت کشید.
زن گفت: «خوش به حالت. ویلیام هفت سالشه. همین یه سال پیش یاد گرفت بره دستشویی، اما یه چیزی تو مدرسه اذیتش کرد، کسی چه میدونه، بچهای، معلمی، کسی، و الان دوباره پوشکش میکنم. من چی کار کردم؟ از دکتر پرسیدم، اونم بهم گفت شاید باید یه مدت تو خونه بگرده تا اینکه وقتشو بفهمه.»
بکی گفت: «این چیزا وقت میبره.» با این جمله زن احساس آرامش کرد.
مادر ویوین با کمری راست روی صندلی دسته دار دیگر نشست. صورت چروکیده اش نشان میداد که کمی از مکالمه را شنیده است. بکی نمیتوانست بگوید که او سیاهپوست است، آمریکایی بومی است یا لاتین است. شاید هم هر سه اینها بود. عکسی در هال نبود که بکی از روی آن بتواند تاریخ آن خانواده را بفهمد. تمام چیزی که او میدانست این بود که آن پیرزن یک موسیقیدان تربیت کرده بود. شاید او نباید خودش را تمام مدت به خاطر شکست خوردن در مادری زیر سوال میبرد.
ناگهان صدای پیانو از اسپیکرها شنیده شد و بکی تازه در آن لحظه متوجه آنها شد. آنها در گوشه هال قرار گرفته بودند. پیرزن توضیح داد: «ویوین میذاره پدر و ماد را پنج دقیقه آخر تدریس رو بشنون.» حالا چشمهای پیرزن زندهتر بودند. درهای اتاق که باز شد، صدای پسری به گوش رسید. صدا بلند بود و لحن کاملی داشت. طرز گفتار چنان بود که هر مادری را در مطب گفتار درمانی به حسادت وا میداشت: من قبلاً معمولاً در خیابان راه میرفتم. اما آسفالت همیشه قبلاً زیر پایم میماند.
پیرزن گفت: «صداش آسمونیه، نه؟» مادر ویلیام به تا کردن دلارها ادامه میداد، احساس خاصی نداشت، انگار فقط او بود که نسبت به خواندن پسرش کر شده بود.
پیرزن گفت: «ویلیام خیلی قشنگ میخونه. این لحظهها زمانهای مورد علاقه من تو طول هفته است.»
و آه، احساسی قوی فقط برای اینکه جوری بفهمم که تو در این نزدیکی هستی. احساسی فوق قوی که هر لحظه ممکن است ناگهان ظاهر شوی. مردم میایستند و خیره میشوند. آنها مرا اذیت نمیکنند. چون که دیگر جایی روی زمین نیست که من ترجیح بدهم آنجا باشم.
بکی اگر زنی احساساتی بود، حتماً گریه میکرد. اما آهنگهای عاشقانه برای سادگی زندگیهای شیرین بود، برای اغراق کردن درد زندگی با عشق و بدون آن، و برای این بودند که تا توسط آدمهای معمولی خوانده شود. برای جود و ویلیام و بچههایی مانند آنها، آهنگهای عاشقانه مقیاس دیگری برای اندازه گیری جدایی آنها از جهان بود. ویلیام چطور میتوانست وقار صدای خود را بفهمد، وقتی مادرش اعمال فیزیکی خود را آزادانه با غریبهها در میان میگذاشت؟ ماه قبل، جود و همکلاسیهایش تکلیفی داشتند که باید درباره ترسهایشان مینوشتند. بکی امیدوار بود که جود مثل همکلاسیهایش از عنکبوت و تاریکی و تله توبی ها بنویسد، اما خیلی صریح ترسش را نوشت: «من هنوز از مونوفوبیا رنج میبرم.» بکی دنبال معنی این کلمه گشت: ترسی ناهنجار از تنها ماندن. این عادلانه نبود که پسرش با ترسهایی کوچک زندگی نمیکرد. هنوز، همیشه، تا ابد. اینکه فردی که هیچ علاقهای را نسبت به مردم ابراز نمیکرد، این چنین اشتیاق آنها را دارد. اینکه ترسی چنین بزرگ از تنها ماندن او را از جهان دور میکرد. بکی میتوانست با این ترس همدردی کند، اگر از دل ترومایی بیرون میآمد، شبیه آنچه در مجلهها خوانده بود یا در فیلمها دیده بود. اما جود در آغوش مادر و پدری به دنیا آمد که خود را وقف او کرده بودند. نه بکی و نه مکس هیچ تاریخ پنهانی از رنجهای مگو نداشتند؛ هیچکدام هم تیرگی پنهانی در روح نداشتند و دردی را به دیگران وارد نیاورده بودند.
ویلیام آهنگی را تمام کرده بود و آهنگی دیگر را شروع میکرد: این همان دختر کوچکی است که در بغل داشتم؟ این همان پسر کوچکی است که بازی میکرد؟ من بزرگ شدن را به یاد نمی آورم… کی بزرگ شدند؟
بکی خشمگین شد، از دست ویوین که از صدای ویلیام برای ساختن چیزی زیبا استفاده میکرد. آن هم وقتی که این زیبایی استفادهای برای آن پسر نداشت. از دست مادر ویوین هم خشمگین بود که چنین اشکهایش را پاک میکرد؛ پیرزنی که آن همه رنجیده بود و حالا داشت با این زیبایی مصنوعی لذت میبرد، از آن همه زرق و برق بیجا.. از دست خودش هم عصبانی بود، برای اینکه آنجا بود و شاهدی برای یک جرم بود، یک همدست به معنای واقعی کلمه. همه آنها با هم این لحظه را بدون اجازه ویلیام تبدیل به خاطرهای میکردند؛ آنها به چیزی معنا میدادند که او امکان دسترسی به آن معنا را نداشت. البته که بچههایی مثل ویلیام و جود تنهاترین آدمها در جهان بودند. کسی را نداشتندکه به او اتکا کنند، تنها پیلهای داشتند، بافته شده از آرزویی برای محجوب و گوشه نشین ماندن؛ اما با این حال کار پدر و مادرشان این بود که آن پیله را از آنها غارت کنند. پدر و مادرهایی مثل بکی و مکس که به دیدار درمانگرها میرفتند، راجع به معالجه با آنها حرف میزدند و گروههای حمایتی راه میانداختند، اما آنها این را فقط به این خاطر میکردند که نمیتوانستند آنها را بفهمند. آنها با تصورات محدود خودشان میخواستند بچههایشان را عوض کنند. اوسی گالیور که روبروی تابلویی ایستاده بود، آن را وندالیسم (وحشی گری) نامیده بود. پدر و مادرهایی مثل آنها مرتکب وندالیسمی دور از عشق و ناامیدی میشدند. ویلیام که از استودیو بیرون آمد چهره مانند ماهش بی عاطفه بود و مادرش گردنبند اسکناس تازه اش را دور گردنش انداخت. گفت تا-دا، حالا برای کالج آمادهای.
بکی که از خانه ویوین خارج شد، در حالتی خاطره گون بود. داشت به ماشینش میرسید که مردی از ناکجا آمده بود، کیف دستی اش را زد. بکی که هنوز حواسش از خانهی ویوین بیرون کامل بیرون نیامده بود، گفت: «هی!» دوباره فریاد زد: «هی!» و مرد شروع به دویدن کرد.
بکی دنبالش دوید، چه کار احمقانهای. وقتی دختر دبیرستانی بود، یکی از بهترین دوندههای صحرایی بود. عادت داشت وقت دویدن آواز بخواند، هیچ نیمهای نیست، هیچ وقت استراحتی، هیچ نیمهای نیست، هیچ وقت استراحتی. مرد به گوشهای پیچید، شلوار تیرهاش آنقدر برایش گشاد بود که نمیتوانست خوب بدود. بکی هم پیچید. سرش را بال آورد تا مطمئن شود مسیر را به خاطر خواهد سپرد، گاردن، گرند ویستا، هایلند. چیزی نمانده بود که دستش به مرد برسد، میتوانست هیجانی را که پیش از این تجربه کرده بود احساس کند، دوی سرعتی آخر به سمت خط پایان. بکی ذهنی داشت که برای تنش نه چنان بزرگ بود و نه چندان کوچک؛ چطور او توانسته بود کودکی را به دنیا بیاورد که سرنوشتش تحمل بی قوارگی در تمام عمر بود؟
مرد سر پیچ بعدی ناگهان ایستاد، مرد در حالی که کمی نفس نفس میزد، گفت: «خانم، منو تعقیب نکنین. من تفنگ دارم.»
بکی گفت: «آه.» مرد همقد او بود، با صورتی گرد که به ظاهر لبخندی ابدی روی صورتش نقش بسته بود. شبیه مردی که در صف فروشگاه تریدر جو به هر کسی میرسید، جوکی ساده برای او تعریف میکرد. محبت صورت او بکی را به یاد پرستاری انداخت که ای. آی. جی برای گرفتن نمونههای خون او فرستاده بود. جود و مکس هردو در فاصله تولد تا شش ماهگی جود خودشان را بیمه عمر کرده بودند. پرستار به بکی گفته بود که پدر تنهایی است که وقتی سر کار است، دختر کوچکش را به همسایه اش میسپارد. پرستار گفته بود که، شما از سوزن نمیترسید و بکی هم از او تشکر کرده بود و لو نداد که خودش قبلاً پرستار بوده است.
به نظر نمیرسید، مرد تهدید الکی کرده باشد، برای همین بکی مجبور بود حرفش را باور کند. «باشه، باشه. اما میتونی یه کار برای من بکنی؟ یه دفترچه تو اون کیف هست. میتونی برام بندازیش؟ قول میدم این تنها چیزی باشه که میخام برش گردونی.»
مرد دفترچه بکی را در جدولی که کنارش بود، گذاشت و عقب رفت. «تا وقتی بهت نگفتم، حرکتی نکن.»
جود هیچ وقت مجله بکی را نخوانده بود. آدمهای توی مجله که هر کدام یک بار توجه بکی را به خود جلب کرده بودند، همیشه باعث میشدند بکی به این فکر کند که آدمهای دیگر چقدر کنجکاو هستند. هرکسی ممکن است بگوید این احمقانه است که جانت را برای مجله به خطر بیندازی. هیچکس نمیداند که او جانش را به خاطر این اعتقاد به خطر انداخته است: چه کسی بهتر از من میداند که عادی یعنی چه؟
دزد از دیدرس خارج شده بود. بکی به این فکر کرد که به مکس زنگ بزند و به او بگوید که کارتهای اعتباری را باطل کند، اما متوجه شد که مرد با تلفن همراه او فرار کرده است. همان شب فهمیدند که دزد بیش از ۲۰۰۰ دلار از کارتهایشان برداشته است، کارت هدیههایی خریده است و یک قوطی سودا هم از داروخانهای در نزدیکی آنها خریده است. مکس گفت، خوش شانس بودی که آسیبی به تو نزد. خوش شانس بودی که ماشین را برنداشت. اما بگذار سراغ این یارو ویوین برای تدریس موسیقی نرویم. محله شأن امن نیست. چیزهایی دیگری هست که میتوانیم برای کمک به جود انجام دهیم.
اما هر کاری میکردند نمیتوانستند جود را از ترس تنهایی اش رهایی بخشند. این مکس
نمی فهمد. چیزهای دیگری بود که او نمیفهمید. آیا برایش اتفاق میافتد که آنها را زیر سوال ببرد؟ مکس میتوانست با جون لندری ازدواج کند، کمک پرستار دیگری که میتواند از همین حالا شامشان را حاضر کند. بکی میتوانست با برندون راجرز که پرستاری را در کرکشنویل را از پدرش به ارث برده بود. والدین بکی و برندون فکر میکردند که این دو زوج خوبی برای هم میشوند. اما بکی به محض پیدا شدن سر و کله مکس شک نکرد و بله را گفت. آنقدر با هم قرار ملاقات گذاشتند که از عشق یکدیگر مطمئن شوند. بکی خوشبخت که با چنین مرد موجهی ازدواج میکرد: این فکری بود که بکی در دوران نامزدی داشت. مکس هم میتوانست با شادی با هر زن توانایی ازدواج کند: این فکر آسایش بخشی بود که در ازدواجشان وجود داشت. به خاطر این آسایشها بود که جود میبایست به عنوان یک تنبیه به او داده شود. بکی به خودش میگفت، نه، نه، و بعد به سختی میلرزید. این درست نبود. چیزهایی که به صورت علمی قابل توضیح نیستند، قابل پیشگیری هم نیستند.
بکی در حال رانندگی متوجه لرزش دستهایش شد. کیفش را از دست داده بود، همچنین کارت اوسی گالیور را. داشتن کاری با اوسی گالیور، مثل پرستارش بودن، تنها یک فانتزی برای خیانت بود. بکی استعداد خیانت به کسی را نداشت. به خیابان بعدی پیچید؛ یک پل هوایی روی یک آزادراه بود و ترافیک آن را بسته بود. خیلیها از ماشینهایشان پیاده شدند. بکی هم این کار را کرد. حتماً تصادفی اتفاق افتاده بود. بکی میخواست در میان جمعیت باشد، یکی از تماشاگران تصادف، یکی از کسانی که بدبختیهای دیگران فکرشان را مشغول میکند. شاید چیزی که اکثر مردم را متفاوت از جود میکرد، بزدلی شأن بود. آنها هم ترس از تنهایی داشتند. ترسی چنان غیر قابل تحمل که نیاز داشتند تا تصادفی خیابانی را همراه با غریبههایی تماشا کنند.
تمام چهار باند رو شرق آزادراه بسته شده بود. در پل هوایی دیگر هم جمعیتی مشابه جمع شده بودند: مردی بیرون نردهها روی لبه ایستاده بود. ماشینهای آتش نشانی، آمبولانسها و ماشینهای پلیس چشمک میزدند. نردبانی عظیم ترتیب داده شده بود و دو افسر پلیس روی آن مستقر شده بودند. افراد حاضر روی هر دو پل هوایی تلفنهای همراهشان را بیرون آورده بودند. یکی گفت، خوب است اگر قبل از پریدنش او را بگیرند. یکی دیگر گفت، اگر همین الان بپرد چه؟ یکی دیگر گفت، نمیتواند. پلیسها او را روی نردهها دستگیر کردند.
لحظه بحران، لحظهای نزدیک فاجعه. اما زمانی که آن مرد تسلیم شد و داخل آمبولانس شد، به سرعت هیجان فروکش کرد. مردم متفرق شدند. درست در همین لحظه بود که بکی متوجه مردی شد که از او دزدی کرده بود. داشت سوت میزد و از آزادراه خالی عکس میگرفت. وقتی که چشمهایشان به هم افتاد، پوزخندی زد و بکی متوجه جای خالی میان دندانهای جلوی او شد.
بکی به ماشین اش برگشت. به ذهنش رسید که میتواند پلیس خبر کند، اما خیلی خسته بود و فایدهای در کش دادن آن روز نمیدید. دزد چیزهایی به دست آورده بود و او چیزهایی قابل جایگزینی از دست داده بود، اما چیزهایی که به دست آورده یا از دست داده بودند، در مقابل آدمی در نزدیکی مرگ هیچ بود. مردم به او میگفتند که او دلایل زیادی برای زندگی دارد؛ آنها حرف او را قبول نمیکردند که او دلایل زیادی برای مردن دارد. هر چیزی که به بیراهه میرود، ازدواج، بچه، معالجه پزشکی، نقاشی، عمل آنچنانی و درخت، همگی با امید شروع میشوند. تنها گزینه این بود که کورکورانه در مسیر امیدواری پیش بروند. به همین دلیل، بکی مدام به جود میگفت که این خوب است که با طرف مقابل چشم در چشم شوی تا با او مکالمه کنی، درباره احساساتش حرف بزنی و با جهان ارتباط برقرار کنی. و به همین دلیل بود که او از پذیرفتن حرفهای جود سرباز میزد که شاید یک روز به بکی میگفت که هیچکدام از این چیزها ترس از تنهایی او را تسکین نمیدهند و او این استعداد را ندارد که کسی غیر از خودش باشد.
نظر شما