به گزارش ایمنا، نسخه پیچی کار تمام دکتر هاست و او هم به احتمال همه را بیمار دیده و سعی میکرده بر مسند پزشکِ داستانها، مسکن هایی تجویز کند. من که هیچ وقت دستور العمل هیچ دکتری را رعایت نکردهام. حالا چرا باید از تپانچه ی چخوف بترسم که نکند شلیک کند و نکند شلیک نکند؟ به همین دلیل آغاز این داستان علاوه بر اسلحه ای که سر در داستان نصب می شود، یک تانک هم آورده شده که هرگز هیچ یک از این دو نه شلیک خواهند کرد و نه کاربردی دارند و نه حتی این جملات ربط و کارکردی در داستان دارند.
حالا چخوف برود و با اسبش اندوهگین سخن بگوید و زیر چشمی برای خودش دارو تجویز کند. باید اعتراف کنم همه چیز از داستان اندوه همین آقای چخوف شروع شد. می گویم همه چیز از اندوه شروع شد، ولی اندوه از کجا شروع می شود ؟ از رقص آن دانه های برف و یا سوار شدن مسافر و یا از جوانان پاتیل ؟ می دانید از کجا ؟ از فروریختن، از شکستن پیرمرد... اصلا شروع هر چیزی به فرو ریختن و شکستن نیاز دارد. اینطور بود که فهمیدم چخوف سر و ته داستانش را نفهمیده و داستانش را با شروع به پایان رسانده. این داستان را که پیش تر در پنجمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه می خوانید:
نوای اندوه گین پیچیده در این قطعه: ((شیهه های اسب در پاسخ به چخوف اندوهگین... ))
یک مار، این همه نزدیک به زن اوسا
مار را اول بار من دیدم. مار حسابی جا خورد! هیچ ماری تصور روبه رو شدن با بچه ای را ندارد که جَست زنان توی باغچه دنبالش بیفتد و بعد گردنش را بگیرد. با انگشت اشاره بزند توی سرش. سرآخر هم هم پرتش کند توی اتاق بهم ریخته ای که همیشه بوی دمپختک می دهد و در آن مردی می نشیند و غذایش را می جود و دوغ بالا می ریزد و با زنش ظرف می شکنند و ساعتی بعد ( فکرش هم قلبم را برای مار به درد می آورد ) زن اوسا بنشیند رویش...
((وای اوسا، مار، مار، مارررررر...))
اگر آن توده ی لزج و خون آلود را با دو سه تا پَر که از شکارِ آخر تویِ شکمش جا مانده بود می دیدید، هرگز تصور نمی کردید روزی مار بوده باشد. ماری که بچهای جست زنان از تویِ باغچه قاپیده باشدش. انگشت تویِ سرش زده باشد و پرتش کرده باشد تویِ اتاقِ اوسا...
مردن مار و وحشت زن اوسا؛ این دو مصیبت، پشت سر هم باعث شد از آن روز به بعد مار مفهوم جدیدی در محله ی ما پیدا کند، مفهمومی از مظلومیت و خباثت، جمع شده در یک جا، مار...
طنین خاطرات پیچیده در این قطعه: ((ما، ما، مارررر))
با یک اوسای صد در صد دلخواه دیدار کنید
اوسا مالک چهاردیواریی بود که در آن زندگی می کردیم. هیچ کس حتی خودش هم نمی دانست استاد چیست و چرا اوسا صدایش می زنند. بقدری لاغر بود که حس می کردیم تحمل وزن سبیل های پر پشتش را ندارد و دلیل آن همه سر بزیری همین است ! ولی داستان سر بزیری اوسا ریشه در ویژگی دومش داشت؛ ویژگی دوم اوسا، زن اوسا بود! آخر می دانید که در شخصیت پردازی نمی توان شخصیت را تنها تصور کرد و حتما هر دلخواهی علایقی و ویژگی هایی و دوستانی و محله ای و ... دارد. ندارد ؟
مالکیت اوسا بر زنش سند دار بود! حتی یک بار هم نشده بود که کسی زن اوسا را به اسم خودش صدا بزند. مثلا همیشه می گفتند: سلام زن اوسا، چه خبر زن اوسا و... به جرات از بزرگترین زنان دنیا بود،۲۶۶ کیلو وزن داشت. این را همه می دانستند. حتی معروف بود یک ترازویِ فنر در رفته هست که زن اوسا هر روز خودش را رویِ آن وزن می کند و اگر این وزن کمی، حتی برایِ چند گرم تکان بخورد، و عقربه مفلوک به اندازه پایِ یک مورچه از ۲۶۶ عقب تر یا جلوتر برود بَلوایی میشود که بیا و نبین.
این زوج منحصر به فرد در تمام موارد افراط می کردند، در لاغری، در سبیل، در چاقی و همینطور در تلاش برای بچه دار شدن، زن اوسا همیشه خدا باردار بود... ما آن زمان ها فکر می کردیم تعدادی بچه تویِ شکمش دارد و هر چند وقت یکبار یکی از بچه ها را رو می کند. ولی همیشه و همیشه و همیشه مُرده... بچه هایِ زن اوسا همیشه مُرده بودند.
خانواده ی من برای حفظ چهار دیواریِ اوسا، بیش از اندازه به این زن احترام می گذاشت، بقول بابام وزیر شاه بود.
طنین خاطرات پیچیده در این قطعه: ((هق هقِ گریه های شبانه ی زن اوسا بر کودکان بیجانش))
جوب جا ماری، نهری جا مانده از کتاب صید قزل آلا در آمریکا نوشته ریچارد براتیگان
می گفتند: ((این جوب محله را بد بخت کرده)) چرند می گفتند! اگر همین جوب نبود، ما و نیمی از محل حتی یک میوه هم برای خشکاندن و فروختن نداشتیم. اولین بار که بعد از ماجرای مار برای جمع کردن میوه ها به جوب رفتم، هوا گرگ و میش بود و باد صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین می داد... یک دستم را به کمر زدم و دست دیگرم را شبیه نقاب روی پیشانیم گذاشتم. چشم هایم را ریز و تنگ کرده بودم... درست همان لحظه خودم را خیس کردم! باور کنید. واقعا نیاز به شلوار جدید داشتم. بزرگترین ماری بود که در تمام عمرم دیده بودم، ماری به عرض یک جهش بلند آن روز های من و به طول کل خیابان!
تصویر نقش بسته بر ذهنم در این قطعه:((ماری بزرگ، به رنگ تریاک، به عرض یک جهش بلندِ کودکیم و طول کل خیابان...))
بابام، من، جوب، ندای سربازان یا همان CALL OF DUTY
هر روز صبح که می رفتیم تا میوهها را جمع کنیم بخودم می گفتم: ((اینطور که پیداست تو، تو خواب راه می ری.یه روزم میوفتی تو اون چاهه که در نداره و سوسکا می خورنت... شایدم تو کثافت خفه شی... خاک بر سرت که اینطوری میمیری...)) گفته بودند:((شبا بابا خستس،باید صبح زود برین))
ماشین ها که میومدن، من و بابام سر کوچه ایستاده بودیم... بابام می گفت:((صبر کن ،صبر کن(چندتا صندوق از میوه ها که خالی می شد) می زد پشتم و می گفت: ((برو برو برو...))
سال ها بعد وقتی ندای سربازان((CALL OF DUTY)) را بازی می کردم، وقتی شخصیت بازی در منطقه دشمن بود و تعداد دشمن ها زیاد می شد تویِ بیسیمش می گفت: wait… wait… wait… و همین که دشمنان می رفتند رد کارشان فریاد می زد: go go go….
آنوقت یاد پدرم می افتادم...
آنوقتها از بین تمام میوه ها من عاشق سیب بودم. سیب یکجور بخصوصی مقاومت دارد.حتی اگر نیمی از یک سیب گندید باز هم نصف دیگرش ترد و سالم و آبدار خواهد بود. آدم گول ظاهر ساده و پوست نازکش را می خورد، این طور سیب فریب کار است.
چهره ی چروک شده در ذهن این قطعه: ((عکس سه در چهار پدرم،که حالا توی کیف پولم همیشه همراهم شده...))
توهم ماری، آخرین خاطره از نهر صید قزل آلایی...
نزدیک های ظهر با سیاوش و مسعود رفتیم سر وقت مار لعنتی. از دور یک چیز هایی از دمش پیدا بود. این که در آن سن و سال بفهمی مارِ تو، ماری که با دیدنش شلوارت را خیس کردهای، فقط یک جوب بوده به شدت تکان دهنده خواهد بود.
به سیاوش گفتم:(( لعنتی فرار کرده...)) مسعود گفت:((بخشکی شانس...)) من با تعجب نگاهش کردم و بعد، من گریه کردم، سیاوش بغض کرد و مسعود با پا سنگی را توی جوب انداخت.
گفتم : بچه ها بریم خونه خرابه... از جلوی ردیف میوه فروش ها گذشتیم و تمام میوه هایشان را حتی موز و هندوانه ها را هم میوه خشک شده می دیدیم...
مسعود از روی جوب پرید،کاری که من هنوز جراتش را نداشتم.
گفت: اوی، بپر...
سیاوش مثل همیشه با دوچرخه سیاه و درازش آمده بود و باید تا رسیدن به پل صبر می کرد. مسعود آنقدر گفت تا آخر شیر شدم و پریدم. تا مچ بین میوه ها و جسد موش هایی که میوه فروش ها کشته بودند فرو رفتم. پای راستم را بالا نگه داشتم، سوسک قهوه ای بزرگی از کف کفشم کنده شد و طاق باز روی زمین افتاد. با دست و پاهای بلندش طوری که انگار نوعی رقص سوسکی انجام می داد عشوه گری می کرد، که نکند دوباره پای بزرگت را روی من بگذاری.
گفتم: بچه ها بیان یکجایی کفشمو تمیز کنم وگرنه زن اوسا به بابام می گه پله ها رو من کثیف کردم...
سیاوش گفت: برید تو، منم میام...
غم نهفته در این قطعه: ((تبدیل مار به جوب در آن سن و سال...))
مرغی به نام بهمن، آزاد و رها...*
کفشم را شستم و با جوراب ها انداختم روی قفس های خالی پرنده که گوشه ی حیاط روی هم ریخته شده بودند. پدر بزرگ مسعود به جاهای مختلفی سر می زد و تمام قفس ها را می خرید. بهش می گفتند آزاد، می گفتند اسم اصلیش بهمن بوده. من هیچ وقت آزاد را ندیده بودم. می گفتند: تمام پول هایش را کتاب و قفس می خریده. می گفتند: یک کوه کتاب روی هم انبار کرده. حیاط خانه اش پر بود از قفس های قد و نیم قد و رنگ و وارنگ.
مسعود می گفت:می خواد از پرنده های عالم یک جفت برداره و ببره تو یه جزیره... برای همین این قفس ها را جمع می کنه...
زیرِ لب گفتم: ولی پرندهها که پرواز می کنند، تویِ جزیره...
مسعود از زیر زمین داد زد: اوی، بیا کمکم، چند تا قفس ببریم پیش طوقی...
مسعود هر وقت پدر بزرگش نبود، قفس ها را می فروخت به طوقیِ پرنده فروش و با پولش بستنی می خرید. پا برهنه بیرون دویدم. سیاوش دوچرخهاش را می بست به عَلَمک گاز. دست سیاوش را گرفتم و کشیدم سمت خودم، سیاوش نگاهم کرد، با سر اشاره کردم به سه پیچ، سیاوش آب دهانش را با صدا پایین داد.
ناز آوا / افشای راز سوژه دزدی جوزِپه تورناتوره
نازآوا مثل همیشه با چادر سفید و دمپایی های قرمز بود. همین که وارد بقالی کلانتر شد پشت سرش دویدیم داخل. یک لحظه برگشت سمت ما، حواسم پرت شد و با سر خوردم به شکمش... ناز آوا هیچ وقت حرف نمی زد، می گفتند: هیچ وقت حرفی نزده، ولی با ما صحبت کرده بود. روزی که شله زردهای مامانمو پخش می کردیم، یواشکی با سیاوش یک کاسه بزرگ برای نازآوا بردیم.
نازآوا یک سینی بزرگ گذاشته بود وسط حیاط کوچک و نمورشان. زیرش خاکستر نرم و سفید ریخته بود. کلی از میوه های خرد شده را چیده بود روی سینی، حیاط بوی مربا و ترشیدگی میوه و کاهگل می داد. از پشت پنجره سایه ی پدرش را که در دود محو شده بود می دیدیم.
حالا اینجا پشت میز نشسته ام و سعی می کنم تمام آن خاطرات دور را روایت کنم، سعی می کنم محله را شبیه همان روزها ببینم. شما می خوانید و من نمی گویم هر زمان که نازآوا وارد مغازه می شد و یا وقت هایی که از کوچه می گذشت چند بار اَخ و تُف می شنید... سعی می کنم نگویم پدرش سالها مریض بود و مادرش نازآوا را که زاییده بود مرده بود، نمی گویم سمت نازآوا رفتن را ممنوع کرده بودند و نمی گویم همین یکی دو سال پیش مرد، همان طور که نمی گویم بزرگترین رازِ بچه گانهیِ من و سیاوشِ ۱۴ یا ۱۵ ساله نازآوا بود. همان طور که احتمالا هیچ وقت کسی نفهمید آن آب نبات ها را ما با پولی که نازآوا داده بود خریدیم و کتک های بابای من و نعره های زن بابای سیاوش هیچ کدام کلیدی بر قفل دهانمان نشد... نمی گویم تورناتوره فیلمِ مالِنا را از شخصیت نازآوا ساخته.
تصویر مه آلود این قطعه در ذهنم: ((ناز آوا، در آستانه ی سه پیچ، پشت به محله در حال دور شدن))
کلانتر
کلانتر تنها کسی بود که در آن محله دو مِلک داشت. بیش از این نیازی به شخصیت پردازی ندارد البته اگر به چخوف بر نخورد.
کلانتر داد زد: راستش من خودم دیدمشون، وقتی اومد اینا را هم صدا کرد و برایِ سیاوش بستنی خرید...
من هم داد زدم: دروغ نگو، سیاوش با من بود، هیچی نخورد،کسی ما را صدا نزد.
کلانتر هم داد زد: تو خودتم بودیا بچه
زن بابای سیاوش هم داد زد : خاک بر سرتون کنن، برین گم شین
پشتِ سرش دیگری هم داد زد: خاک بر سرتون کنن، برین گم شین
کلانتر بازهم داد زد: راستش این اولشه، من گفته بودم این دختره چطوریه و...
من داد زدم : خفه شو،آشغال
آزاد داد زد : بسه کلانتر...
دیگر هیچکس داد نزد. اولین بار بود آزاد را می دیدم، پوست تیره ای داشت با ریش و موهای سفید و سیاه (من از لفظ جو گندمی بدم می آید، شبیه سیب است، نیمی از فریب در آن جا دارد)، درشت اندام و قوی هیکل بود.
بابای سیاوش پشت یقه لباسش را گرفت و تا سرِ بن بست دنبال خودش کشید. همه از بن بست بیرون رفتیم. ناز آوا هیچ وقت با کسی حرف نزد. همواره در مگسک هدف گیریِ بن بست نشسته بود و هرکس می خواست چیزی را هدف بگیرد به ناچار به او خیره می شد.
جمعیتِ جمع شده در این قطعه: ((همه ی محله سه پیچ با هم، در یک قاب، آن هم در قنداق...))
سه پیچ، پیچ آ، پیچ ت، پیچ ش،
آخر کوچه، درست جایی که بن بست نازآوا بود، کوچه سه پیچ می خورد. آنجا چنان مخوف بود و همه ما را از آن می ترساندند که من هیچ وقت پا به آنجا نگذاشتم.
فردای آن روز سیاوش سه بار سوت زد، خواب آلود و گیج در را باز کردم...
سوار دوچرخه مشکیش بود و اشک می ریخت،گفتم: چی شده؟
گفت: می رم دنبال ناز آوا، دیشب رفته سه پیچ، مسعود گفت، باید به همه ثابت کنیم...
چشم های نیمه بازم حالا کاملا باز شده بودند و هنوز نمیفهمیدم چه چیزی را، چرا و به چه کسی باید ثابت کنیم...
گفتم: میری سه پیچ؟
- می رم دنبال نازآوا، هوایِ هواییهامو داشته باش...
شروع کرد به رکاب زدن و رفت...
بازگشت سیاوش
از روی علمک گاز رفتم روی دیوار. بعد دستم را انداختم روی چند لوله ای که لبه ی پشت بامشان بود و خودم را بالا کشیدم. خانه سیاوش شبیه تانک بود. وقتی چیزی در آن اتفاق می افتاد همه با هم می سوختند.
سیاوش به کبوتر هاش هوایی می گفت.چند تایی سطل قرمز برای نشانه روی پشت بام بود تا کبوتر ها بعد از پرواز یا وقتی باد شدید می شد سریع پشت بام را پیدا کنند. دو سه تایی از آن ها را جدا گذاشته بود و بقیه برای خودشان جایی پیدا کرده بودند و استراحت می کردند. یکی از سطل ها را جلو کشیدم و نشستم.نزدیک های بعد از ظهر بالاخره از حیاط سر و صدای باباش را شنیدم. با زن جدیدش دعوا می کرد. چند دقیقه بعد سیاوش با صورت قرمز و پر از اشک روی پشت بام بود. یکی از کبوتر ها که روی کولر آبی نشسته بود را گرفت، بوسیدش و پرش داد سمت قفس. کبوتر پر پر زد و از بالای سرم رد شد. فریاد زدم و به زحمت تعادل خودم را حفظ کردم. سیاوش هم فریادِ کوتاهی زد. تازه اینجا بود که نگاهش به من افتاد... این خانه شبیه تانک بود، وقتی چیزی در آن اتفاق می افتاد همه با هم می سوختند.
در آن لحظه چیزی در نگاه سیاوش عوض شده بود. چیزی که حالا بعد از سالها فکر به آن، لرزه بر اندامم می اندازد...
گفتم: پیداش کردی؟
- کسی که از سه پیچ رد بشه دیگه پیدا نمی شه...
گفتم: سیا، اونجا چ خبره ؟
- اونجا همه را مار زده، همه یا بی جون و فلجن یا دارن می شن، تا حالا آدم مار زده دیدی ؟
گفتم: مار زده؟نه...
- یکی هست که انگار دوتا مار گرفته تو دستاش و هرکی می ره اونجا، باید نیش مارهاشو بچشه... انگار بجای دست دو تا مار تو آستیناش هست، اینو یکی که اونجا بود می گفت...
گفتم: تو هم چشیدی ؟
- نه، من دوچرخه داشتم...پامو رو زمین نزاشتم، بابایِ نازآوا را دیدیم، می دونستی باباش میره سه پیچ و بر می گرده؟
گفتم: نه، مگه توام نرفتی و برگشتی؟ چیه مگه؟
- ولش کن...
خونه خرابه
خونه خرابه شخصیت داشت، پیر بود و منزوی، تکیده و تنها...
یک نایلون میوه از بارِ بعد از ظهرِ میوه فروش ها جمع کرده بودم که یک جغد دیدم. یک جغد واقعیِ بزرگ.... روی دیوار خونه خرابه نشسته بود. دوباره دست به دامن علمک گاز شدم. حیاطِ این خانهیِ مخروبه پر از آشغال بود. از تایر ماشین گرفته تا پوسته های رنگ و رو رفته ی بستنی و سرنگ و خلاصه هرچیزی که فکرش را بکنید. خونه خرابه دو طبقه بود. پله ها کامل ریخته بود و نمی شد رفت طبقه بالا. طبقه اولش هم یه سالن بزرگ بود با دو تا اتاق، بدون دستشویی و حمام و هیچ چیز دیگه ای. لختِ لخت. با ویویی عالی بر چهار دیواریِ ما و اتاقِ دمپختک زدهی اوسا.
فقط چندتایی ته سیگار و سرنگ و دو سه تا پتوی کثیف و کهنه با هزاران شپش و کَک گوشه یکی از اتاق ها بود. نور از پنجره ها داخل می شد و درست یادم مانده... می توانستم ذرات گرد و غبار شناور در هوا را ببینم. صدایی از زیر زمین شنیدم. لبم را گاز گرفته بودم و فکم قفل شده بود. نمی خواستم برایِ دومین بار در این داستان شلوارم را عوض کنم. سر آخر روی پله ی سوم لیز خوردم و وسط سالنِ پایین افتادم... با صدای بال زدن پرنده چشمم را باز کردم، برای یک لحظه فکر کردم پیش سیاوش باشم و کبوترهاش (هوایی هاش)
بلند گفتم: ((سیااااا...))
دیوار رو به رویی تا سقف پر از کتاب بود و یک میز تحریر که حالا می فهمم چوبِ راشِ مرغوبی هم داشته. پشت میز تحریر، همان جغد نشسته بود روی صندلی و چنگالش را بالا آورده بود و داشت ناخن های خودش را جوید. سکسکه می کردم و پلک هایم نا منظم به هم می خورد. همین پلک زدنِ مداوِم باعث شد این صحنه را شبیه هزاران عکس پشت سر هم با سرعت تند ببینم تا این که با بال بلندش به پشت سرم اشاره کرد.کتاب ها تمام پله ها را روی هم می لغزیدند و پایین می ریختند. انگار یک ماشین ده ها تُن کتاب را خالی می کرد تویِ زیرزمین. طوری که تا سینه ام زیر کتاب ها مدفون شد. آنوقت یک مار، شبیه همان ماری که در شروع این داستان دیده بودم از پستی و بلندی کتاب ها گذشت و به صورتم نزدیک شد. زبان و لب هایم بی حس شده بودند. اشک تا روی گردنم می رسید و به سختی نفس می کشیدم. اگر در شروع داستان مار را نشناخته بودم مار هیچ ترسی در من ایجاد نمی کرد.
همین که مار به صورتم رسید، درست همان لحظه جغد پرواز کرد و روی سرم نشست. ناگهان گردنم خم شد. گردنم وزنِ جغد را باور نمی کرد. مار سرش را بالا تر برد و بعد جغد با جستی مار را از سرگرفت، بلند کرد و از زیر زمین بیرون رفت. از هوش رفتم!
به هوش که آمدم، زیر زمینِ خونه خرابه پر از آشغال و کثافتِ گربه بود. از پله ها بالا دویدم. روی پله ها یک پوستِ شفاف مار بود، بعد ها فهمیدم مارها پوست می اندازند.
از روی علمک گاز پایین پریدم، گیج بودم و تمام آن صحنه ها با صداهایی عجیب در ذهنم مرور می شد.
یکی داد زد: (( هوی، اونجا چه غلطی می کردی؟)) معلممان پشت سرم ایستاده بود. ولی مگر معلمِ ما چیزی از دیدن یک جغد روی دیوار این خرابه می فهمید؟ چند لحظه به صورتش خیره شدم و بعد بی آن که حتی یک کلمه حرف بزنم رفتم.
تصویر ثبت شده در ذهنم از این قطعه : ((وسط کوچه ای می روم با نایلونی پر از سیب های گندیده... آب سیب پشت سرم روی زمین می چکد و معلممان خیره خیره رفتنم را نگاه می کند.))
پرنده سرای طوقی
گفتم: طوقی جغد داری ؟
- جغد برا چیته؟
گفتم: داری یا نه ؟
- گرونِ، بد بیاری داره، نداریم
گفتم: جغد مار می خوره؟
- آره
گفتم: پس بد بیاری نداره...
بازگشت به اتاق با نایلونِ پر از سیب
زن اوسا داد زد:خیر ندیده پله ها را کثیف نکنیا...
همین که خواستم بخوابم سر و کله ی پیر زنِ گنجشک خوار پیدا شد. مسعود می گفت یک بار شنیده که به کلانتر گفته براش گوشت گنجشک بیاورد.
به مامانم گفت: این زنی اوسا اِگهِ میرَفت پیشی دعا نویس خُب می شدا
مامانم گفت: حاج خانم، رفته، فایده نداره...
- کاری ایسیچیه*، منم همین ایسیچی اجاق کورم کرد...
مامانم گفت: چی بگم، خودتون خوبین ؟ زانو هاتون بهتره ؟
- نه والا، من اِز شووِر شانس نَیوُردَم،کار نیمی کونِد آ همینجور تو خونه خوابیدس... حالا این شیر فروشه را بیبین چقد پیرِس، اما خُب صبح تا شوم تو این کوچا داد می زِنِد شیری تازه... آ شیراشم خُبِسا...
مامانم گفت: ما تاحالانخریدیم...
- اِگه مرد بودم منم همین کارا می کردم، ولی این کار، کاری مَرداس*...
بعد بابام از اتاق بغلی داد زد: این شیر شیر می کنه ولی کارِ اصلیش شیره فروشیه... مرتیکه بابای همون یاروییه که بعد از سه پیچ تجارت راه انداخته... پدر و پسر با هم خون جوونارو تو شیشه می کنن...
نردیک های غروب به سیاوش گفتم: پیرزنه باز خونمون بود، می گفت ایسیچی بچه های زن اوسا را می کشه...
- ایسیچی با بچه ها کار نداره، ایسیچی جَوون پسنده...
گفتم: سیاوش من خیلی خرم ؟ نه ؟
-چرا اینومی گی ؟
گفتم: من نمی فهمم شما ها چی می گین، قبلا هم بهت گفتم... من ایسیچیو چند بار دیدم، با همون دماغ گِلیش، تو زیر زمینِ اوسا، همونطوره که برام گفتی، منو اذیت نمی کنه...
-نمی دونم، ولی کم کم بعضی چیزارو می فهمی...
گفتم: می گفت پیر مرد شیر فروشه پسرِ اونیه که اون ور سه پیچ تجارت می کنه، نه گفت باباشه... نمی دونم، یادم نیست
-می دونم...
گفتم: می دونی ؟
-آره، همه می دونن...
گفتم: همه بجز من... تازه اون خون میریزه تو شیشه... خودم شنیدم... راستی سیاوش من یه جغد دیدم، امروز یه جغد دیدم...
- مثه ماری که دیروز دیده بودی ؟
گفتم: خب، دیروز دیدم، امروز نبود...
- جغدتم همینطوره، حتما حالا رفته...
گفتم: سیا، چرا هرچی من می بینم می ره؟
- چمیدونم... یکم بیا رو زمین، این کبوتر ها را ببین، وقتی رو آسمونن یادشون نیست آب و دون می خوان، همین که این سطل ها را می بینن یهو یادشون می افته...
گفتم: بعد اینقدر می خورن که نمی تونن بپرن...
- بریم خونه خرابه ؟ می خوام یه چیزی بهتون بگم، مسعود الان اونجاس
هی چیز در این قطعه جا نمانده و نهفته نیست.
در پرانتز
(( قبل از پایان کامل داستان، حتما تفکر چخوفیسم انتظار دارد آن دو مغازه متروکه هم کارکردی در داستان داشته باشند. واقعیت این است، آن دو مغازه را از املاک فاش نشده ی ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکیفوروویچ از داستانِ نیکلای گوگول با نامِ “ماجرای نزاع ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکیفوروویچ” وارد این داستان کردم. تا هم ماشه ای برای شلیک به سر چخوف باشد و هم دوست نداشتم پشت سرم حرفی در بیاورند که با تمام نویسندگان روس دشمنی دارد، اگر داستایوفسکی می گوید:همه ما از زیر شنل گُوگُول بیرون آمده ایم. می دانسته وقتی ما هم این جمله را می خوانیم ضمیر ما چه اعتماد به نفسی به ما می دهد.))
یک پایان خرابه ای در عوض پایان
سیاوش: می خوام چرخمو ببرم تعمیر، آخه می خوام برم، می خوام خدا حافظی کنم، نمی شه هیچ چیز را ثابت کرد...
بعد به هوایی هاش نگاه کرد، وسط زمین و هوا معلق می زدند...
مسعود ساکت و بی حرکت نشسته بود. نشستم روی لبه ی پنجره. صدای گنجشک ها و بغ بغ فاخته ها می آمد. بوی ترشیدگی میوه ها و یاسِ حیاطِ اوسا. صدای جیغ وغٌر زدن های زن اوسا... می شد از پنجره سه پیچ و سیاهییِ صندوق های نوشابه ی جلوی مغازه کلانتر را دید. محله یِ ما در تابستان اینطور بود. گاه گاهی که نسیم می آمد صدای خش خش دمپایی را بین درخت ها می انداخت... پنکهیِ خانهیِ ما با حرکت چپ و راست روی میوه ها را باد می زد و لِق لِقِ صدایش را از پنجره می شنیدم...
چند لحظه بعد ایسیچی خودش را از لبه دیوار بالا کشید،کنارم ایستاد هر دو به آتش آخرِ کوچه خیره شده بودیم، مغازهیِ کلانتر می سوخت. توهم بود شاید....
نمی خواهم این داستان پایان یابد من فقط می خواهم داستان کوتاه بنویسم و نمی دانم چطور باید گفت که... اصلا مهم نیست چخوف چه دستور العملی تجویز کرده باشد، همین.
مرغ بهمن: به نام اشوزوشت، به معنی نام دوست حق، جغد معروف ایرانی و از اساطیر ایرانی است. این مرغ می تواند کتاب بخواند و همواره در مقابل اهریمنان قرار می گیرد.
ایسیچی: بختک و در بعضی مناطق آل در فرهنگ اصفهانی
مَرداس: نام پدر ضحاک، به معنای نیک مردِ آدم خوار، در شاهنامه پیر مرد شیر فروش علاوه بر این در لهجه اصفانی (کاری مَرداس) یعنی (کار مردانه است).
اندوه: نام داستانی از آنتوان چخوف
نظر شما