به گزارش ایمنا، او را در «محله کَهران» که در گویش عامه به «کئرون» معروف است و یک سرش در «خیابان نشاط» در می آید و سرِ اصلی اش در «خیابان گلزار شمالی»، «کوچه فاضل هندی»( که مقبره اش در «تخت پولاد» است) در ظهری داغ از آفتاب مرداد، سرِ «بن بست عدل» در «کوچه توانا» نزدیک «مسجد قراولخانه» پیدا کردم. کوچه ای که نام قدیمی آن «تاج» است و در نزدیکیِ «چهارراه شکرشکن» در می آید، درست روبروی «کوچه ادیب» که نمایندگی چای خوش طعم ادیب نبشش بود و گفته می شد که این منطقه، مال رحیم زاده ها، از متمولین سابق اصفهان است و در ادامه می رسید به «بازارچه کلانتر» و «امامزاده اسماعیل» و کبوترهایش و «خیابان هاتف» و «بازار هندوها» و «کوچه یخچال» و «هارون ولایت» یا «هارنِ ولات» خودمانی در گویش غلیظ اصفهانی و«سبزه میدان» و محلات پیرامون «میدان نقش جهان». محلاتی بسیار سنتی که حسِ مکانشان دامنگیر بود و کودکی های من و برادرانم و یک بُر بچه محل با مجموعه ای از کبوتر و گربه و مرغ و چوری را به بر می گرفت. این داستان را که پیش تر در پنجمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه می خوانید:
وقتی دوم دبستان بودم و به مدرسه شهید علایی(تاسیسِ دهه 30) در محله«پاقلعه» می رفتم، احتمالا سال های 72_71، احمدرضا عابدزاده، دروازه بان اصفهانی تیم ملی ایران، در یک شب سرد زمستانی به مسجد قراولخانه آمد و من افتادم توی حوضِ میان مسجد، بسکه شلوغ بود. خیسِ خالی شدم. گریه ام گرفت و کسی مرا ندید و کلاه بافتنی نقاب دارم گم شد. سیاه و بنفش بود و خیلی دوستش داشتم و مادرم به خاطرش دعوایم کرد چون به تازگی برایم از «میدان کهنه» خریده بود و دیگر به همین مفتی ها خبری از کلاهِ نو، نبود. شاید اگر بچه گربه دو هفته ای من هم از کفم می رفت و مادرش او را می یافت، حسابی دعوایش می کرد اما نه پیدایش کرد و نه دعوا؛ چون منِ بچه دزد، بچه اش را دزدیده بودم و خنده های خبیثانه ام به آسمان کوچه بن بستی در همسایگی بازارچه کلانتر می رفت.
بازارچه کلانتر، بازارچه ای قدیمی با سقفی چوبی و شیروانی شکل بود(هست) که یک بقالیِ قدیمی دو دهانه، یک نانوایی تنوری، یک سبزی فروشی، یک قصابی، یک مخده سازی و یک خیاطیِ سری دوز زیر سقف و در ادامه آن جا شده بودند و من با بچه های بقال، آقای مختاری و آقا رسول که همیشه کلاه گیس سیاهی به سر داشت و صاحب یک رنوی زرد بود و همیشه ریشش را می تراشید، هم مدرسه ای بودم. یادم است که پیرمردِ طراحی از این بازارچه طرحی بر مقوا ریخته و به بالای دیوار، درست بیخ سقف چسبانده بود تا طعمه دست آنها که باقی بازارچه را تخریب کرده بودند، نشود. خانه ما در پس خمِ تندِ این کوچه بن بست، به فاصله دوسه خانه از خانه پدری عابدزاده قرار داشت(ما با بچه های خواهر و برادر او هم بازی بودیم). دو اشکوبه بود با حیاتی دلگشا و باغچه ای مصفا و حوضی پنج ضلعی و آب انبار و اتاق های بسیار، مالِ معماری دوره رضاشاهی با سرستون های گچکاری شده که از روی پشت بامش «فواره میان زاینده رود» و «گنبد مسجد شیخ لطف الله» نمایان بود.
وقتی نوشا را دیدم، سرش را از پشتِ دیوار بن بست عدل بیرون آورده بود و داشت زاغ چند فاخته و گنجشکِ محله را چوب می زد. از گردن گرفتم و آوردمش بالا. تا آمد بگوید آقا ما به خدا کاری نکردیم و تقصیرِ پاختری ها بوده، مهرش به دلم نشست. آفتاب تابستانی هر دویمان را می سوزاند و بر تمام محله های اطراف «قلعه طبره/ پا قلعه» یا «تبرَک»کهران، گلزار و «احمد آباد» یکسان می تابید. بوی آسفالت بلند شده بود. و شام بود. و صبح بود. و نوشا در چنگ من بود و انگار برگشته بودم به پنج شش سالگی و خانه پدرِ مادرم در خیابان «تخت جمشید»/«مبارزان» که گربه ای داشتند به نام «پشول». او رقص هندی! بلد بود و پا به پای پدربزرگم به رادیوی ترانزیستوری گوش می داد. شاید هم تحلیل های خودش را از اوضاع و شرایط آن روز داشت. زمستان ها از لای در می آمد تو و می رفت زیر لحاف چلتکه و تابستان ها می آمد در پشه بند و توی بغل او می خوابید. من شاید نصف اصفهانِ بچگی هایم را همپای پشول گشته باشم. چشمه گردی که جزو کارهای روزانه مان بود. سوراخ سمبه ای نبود که باهم نگردیم و درختی نبود که با هم بالا نرویم.
پشول، پلنگی بود با راه راه های سیاه و سبز فامِ در هم تنیده که زردِ حنایی روی تیره کمر و دمش زیاد بود و همه اهل خانه دوستش داشتند، بسکه معمولی و خودمانی بود و کم ادعا. بر خلاف اینکه می گفتند گربه ها بی چشم و رو هستند، او روی زیبایی داشت و انگار که سورمه کشیده باشد دور چشم هاش، با همه اخت بود، با من بیشتر؛ چون پایه بازی ها و شیطنت هایش بودم و معمولا بیش از آنکه به او غذا می دادند، به او غذا می دادم. گاهی وقت ها، توی کوچه های محله، مثلا در ادامه «چشمه باقرخان» که از گلزار می رسید به «قصر گل» و عمیق می شد و می رفت تا «خوراسگان»، می دیدمش که سراغ طعمه می گشت یا از درختِ تلخِ اوکالیپتوس بالا می رفت. آنجا پناهگاه امن من و پسرخاله کوچکم و بچه های «چهارراه چهارمِ» خیابان «کسری»/«بلال» بود. می رفتیم و لای انبوه بوته های شمشاد قایم می شدیم.
پدربزرگم با اینکه آدمی بسیار مذهبی بود، عاشق پشول بود. پشول، اول رفیق او بود و بعد رفیق اهل خانه. او تنها یکی از حیواناتِ شهریِ بسیاری بود که در این خانه پیدا می شد و نان می خورد و به قول مادربزرگم شکر خدا را می گفت و دعایش بالا می رفت. گربه عجیبی بود که نمی دانم چرا باکبوترهای دایی بزرگه و قناری های دایی کوچکه کاری نداشت اما اگر چشم مرا دور می دید، به هر جنبده که می رسید، چنگی می رساند و می درید. گربه بود آخر و آن هم، مادر! جولان می داد توی خانه و پنجه هایش را برای پرنده هایی که خال آسمان می شدند، تیز می کرد. یادم است که یک بار، دو تا از مرغابی های همسایه روبریی که «تودشکی» بودند را زخمی کرد و یک بار هم سری به آشپزخانه همسایه دست راستی که «زواره ای» بودند زد. پشول، شناس بود و وقتی به جایی می زد اهل محل مثلا می گفتند «گربه فلانی آمده فلان کرده!»
مثل پدر و مادرهای خوب، جنسیت بچه برایم مهم نبود. سهل است، اصلا نمی دانستم دخمل است یا پسر، بسکه فینگیل بود! مهم سالم بودن او بود، که بود. برای همین بی هوا اسمش را گذاشتم «قلی خان!» تندی یک عکسِ مکش مرگِ مایی از او گرفتم و گذاشتم در صفحه اینستاگرامِ فِیکی که داشتم. مکان را با افتخار زدم گلزار و داستان را برای دوستان نوشتم. کلی همه ذوقش را کردند اما قلی خان از خواب بیدار نشد که نشد. دو روزِ تمام زیر کولر و روی یک تکه کف پوش که اولین دوستش بود، خوابید و روز دوم، شاد و شنگول و شیطان از خواب بیدار شد. دمِ صبحی بود. سحر داشت از پشت دیوار حیاط کوچک خانه اجاره ای ام سر می زد که قلی خان آمد و بغل گوشم دراز کشید و گفت: گشنمه! (از گاز گرفتنِ نرمه گوشم متوجه شدم!) دور روز بود منتظر این لحظه بودم. کتاب داستان «بابای پرنده من» را گذاشتم روی گلِ قالی و از حال و هوای ملموس آن پدر و دختر ملوس بیرون نیامدم. (من هنوز هم شیفته داستان برادران رایت هستم). سرِ کیف با خودم گفتم: بچه گشنس! یادِ فیلم «دو نفر و نصفی» افتادم و «شیر خشک و پوشک بگرفتی؟» دیدم ای بابا نگرفتم! ناز بچه را کشیدم و رفتم بروم سراغ یخچال که پایم رفت روی خیسی و دیدم ای بابا باید می گرفتم! لِی لِی کنان رفتم سراغ یخچال و دیدم آه در بساط نیست. چیزِ گربه خوری هم نداشتیم. دلم گرفت. پایم را شستم و دویدم به کوچه. دمپایی ام خیس بود و لچ و لچ می کرد گل پایم مثل وقتی در جوی های پر آب «خیابان ملک» (که حالا شمالی و جنوبی شده و خانه آن یکی پدربزرگم آن جا در «بن بست حق شناس» بود) جوی پیمایی می کردیم و نعناع و پونه می چیدیم و گاهی شب ها راه را بر آب می بستیم تا ملک را آب ببرد. مثل وقتی در جوی های «خیابان عماد» که خیابان های کسری و تخت جمشید را به هم پیوند می داد، انگور می شستیم و ماهی جوقی می گرفتیم و ساقه علفی خرد را به دندان می گزیدیم: ناغافل عطر درختان چشمه باقرخان ریخت توی دلم. دیدم مرد همسایه باریش درازِ وزوزیِ فلفل نمکی و دوچرخه کورسی اش کنار چشمه ایستاده و دارد به یک عالمه بچه گربه و پدر گربه و مادرگربه غذا می دهد. یاد مصطفی مختاری، پسر آقای مختاری، همکلاسی دوم دبستانم افتادم که پایه چشمه گردی بود. مصطفی کله اش بیضی بود و بچه های مدرسه و محل به آنها می گفتند کله کتابی. آنها اهل «کوهپایه» بودند. هر روز قبل اینکه به مدرسه شهید علایی در کوچه ای از خیابان «استاد همایی»(که سقاخانه بز بز قندی سرش بود و به گمانم کوچه ایرج میرزا نام دارد و حالا رفته است توی خیابان همایی) برویم، به چشمه باقرخان وسط خیابان استاد همایی و تاج می رفتیم. آنجا کلی موجود زنده، از پرنده و ماهی تا خزنده و حشره وجود داشت و ما، یک بچه گربه پیدا کرده بودیم که بهش غذا می دادیم و یک روز دیدیم مورچه ها چشم هایش را خورده اند....دویدم و دویدم و رسیدم زیر «بازارچه حجاقا شجاع»، پیشِ «عباس دوغی» و شیر خریدم و بدو بدو برگشتم خانه. نفس می زدم. چشمه می رفت توی ریه هایم. توی سینه ام. توی رگ هایم. حس می کردم قلبم مثل قلب هزارتا بچه گربه می تپد.
روز سوم که خواستم داستان دوم قلی خان را برای بچه های اینستاگرام بنویسم دیدم عه، نوشاعه! کاریش هم نمی شد کرد. حتی گربه نری به نام «ملوس» می شناختم که پرشین بود و صاحبانش که زن و شوهری جوان بودند و زیر «چهارسوق آجری» در محله «نوخواجو»/«شهدای خواجو»(که گفته می شد اغلب«ده سرخی ها» آنجا می نشینند) زندگی می کردند، مثل من نمی دانستند قضیه چیست و بعدا فهمیده اما اسمش را عوض نکرده بودند و طفل معصوم، ملوس مانده بود. از اینجا حریم خصوصی من و نوشا بر داستان های اینستاگرام پیروز شد، مثل وقتی که برای اولین بار دیدم پشولِ پدربزرگ، رفته در صندوقخانه و توی تشت خالی خمیر شش تا بچه گذاشته، همه فینگیلی و چشم بسته و کم مو. آن روزها هنوز بسیاری در خانه نان می پختند. باورم نمی شد همه بچه ها را پشول زاییده. باورم نمی شد پشول که این همه با ما مهربان بود، ناغافل وحشی شده و حتی اجازه نمی دهد نزدیکش شویم. مادر بزرگ می خندید و ماجرا را برای همه تعریف می کرد و می گفت:« ننه پشولی رفتس تو تشت بِچِه هشتِس». بهشان شیر پاستوریزه دادیم. از همان شیرهای شیشه ای که روی شیشه اش یک کله گاو سرخ بود و وقتی درِ آلومینیومی اش را فشار می دادی، انگشت شستت تا بند اول می رفت توی یک عالمه سرشیر. یادم است که همیشه می رفتیم دمِ دکان درویش در ادامه چشمه و شیر می خریدیم. پشول ضعیف شده بود، مثل آن وقتِ نوشا که از خواب و خستگی و گشنگی، نای راه رفتن نداشت اما پنجه می کشید و فیر و فیر می کرد و دلش نمی خواست از بن بست عدل جدا شود انگار.
روز چهارم دیدم بچه به گل قالی علاقه فراوانی دارد! توی دامپزشکی آقای دکتر به من گفت که باید شیر را با آب قاطی کنم و بدهم به بچه گربه. دامپزشکی در «خیابان میر» بود، بعد از «خواجه پطرس» و نرسیده به «سه راه حکیم نظامی». جایی که تا بزرگ نشدم، پایم به «آن وری آب» که اینجا باشد نرسیده بود. نمی شد هم همینجوری رفت. باید به قول مادربزرگم ماااشین می گرفتم. اینترنت گوشی را روشن کردم و اسنپ گرفتم و بچه جان را گذاشتم توی سبد رخت چرک ها و سوار ماشین شدیم تا از «کوچه میخک» به «کوچه جمال الدین» برویم و بیندازیم توی «کوچه باقرخان» و برانیم به خیابان توانا تا زیر بازارچه حجاقا شجاع و «خیابان ملک شمالی» را طی کنیم و از عرض «خیابان هشت بهشت» و چهارراه گلزار بگذریم و بیفتیم توی خیابان «شریف واقفی»/ «شاه عباس خاکی» و برویم در «کوچه گُردان» و از کوچه «صدرِ خواجو» در «خیابان چهارباغ خواجو» روبروی «خیابان منوچهری» سر در بیاوریم و منوچهری را ببریم و به«خیابان مجمر» پشت دخانیات برویم و برسیم به «پل فردوسی» و بیندازیم توی «بلوار آیینه خانه» تا خودِ «هتل پل» و «خیابان چهارباغ بالا» و «چهارراه حکیم نظامی» و «خیابان نظر غربی» نرسیده به «سه راه نظر»...آخیش..... رسیدیم.
باورم نمی شد بچه جان را آورده باشم دامپزشکی برای زدن واکسن و صدور شناسنامه. اصلا تا حالا به دامپزشکی نرفته بودم و نمی دانستم چه شکلی است. نمی دانستم نگهداری حیوان خانگی مال آدم پولدارهاست و نمی دانم های بسیار دیگری که با نگرانی درباره نگهداری نوشا توی ذهنم موج می زد. راستش را بخواهید هر دوتایمان دلهره داشتیم، مخصوصا بچه جان که وقتِ تزریق واکسن انگشت اشاره دست راستم را گاز گرفت از درد. خدای من، دندانش مثل سوزن خیاطی بود، به همین ریزی و به همین تیزی. سرش را از درد فروکرد لای پرِ اورکتِ سبزم و حس عجیبی به من دست داد. شاید دلم برایش سوخته بود یا نمی دانم چه اما چاره نداشتیم. باید جای من می بودید، کیفی داشت وقتی عکس بچه را توی شناسنامه دیدم با سال و ماه و روزِ حدسیِ به دنیا آمدن و نام مالک اش که نوشته بود: آقای عادل امیری! من حالا همه چیز او بودم و مالک گربه ای به نام نوشا، اما دیگر رویم نشد قصه های قلی خان را توی اینستاگرام بنویسم چون دامپزشک هم سوتی داده و اسمش را زده بود «حنا»! یادم است آخرِ اولین یادداشتم برای او نوشته بودم« تاببینم قلی خان چه گلی به سرم می زند». اینجوری بود که «میو میو عوض شد!»
دیگر شب و روزِ من شده بود نوشا. قلی خان، مثل «جعفر» و «ثریا» و «سیاوش» و «سیامک» و «سپیده» و «سارا» و «سورمه» و «سیمین» (گربه های خانه قبلی که سر گلزار شمالی توی کوچه بیستم بود و من از پشتش می رفتم به خیابان هشت بهشت و روبروی «مدرسه نشاط» در می آمدم یا می انداختم دنباله چشمه تا می رسیدم به خیابان نشاط و هاتف و میدان نقش جهان) به خاطره ها پیوست و نوشا جای همه آنها نشست. شد همه زندگیِ روزنامه نگاری که در خرج روزانه خودش مانده بود و دلش نمی آمد از بچه گربه ای که او را به کودکیِ پرهیاهویش در شهر پیوند می زد، دل بکند. او بچه گربه های زیادی کف اصفهان دیده بود اما نوشا مثلِ «چارلی»، یکی از بچه پسرهای پشول که مثل خودش راه راهی بود اما موی روی لب بالایش شبیه سبیل «چاپلین» بود، برای او چیزی بیشتر از یک بچه گربه بود. همدم بود. همان چیزی که در کودکی او را به جهان حیوانات شهری پیوند می زد و می کشاندش به «پارک هشت بهشت» برای دیدن کبوترها و به «کوه صفه» برای تماشای روباه ها، آن هم وقتی صفه خاکی بود. کلید که می انداخت توی قفل خانه، نوشای ناقولا مثل گربه «سه قطره خون» صادق هدایت مرنو مرنو می کرد و می آمد پای درخت پرتقالی که داشت می خشکید. نوشا عاشق جویدن برگ هایش شده بود. از پله ها بالا می رفتم و در برابر یخچال خالی و نوشای گرسنه، مثل پدری که پول شهربازی بچه هایش را ندارد توی زمین فرو می رفتم. می پریدم و بیسگوئیت مادر و شیر پاکتی از «سوپر توانا»، درست روبروی خم چشمه می خریدم و می آمدم. اگر همیشه مرغ و گوشت نبود، پوره سیب زمینی و پروتئین های گیاهی که بود. دست آخر هم چارلی پرید عقب یک ماشین و هر چه دنبالش دویدیم پیاده نشد که نشد. عاقبتِ گربه کودکی هایم شد شبیه «پات»، «سگ ولگرد».
نظر شما