به گزارش ایمنا، چیستی ادبیات مبحث تازهای نیست، اگرچه به فراخور زمان، هنوز کارشناسان و صاحبان نظر درباره آن سخن میگویند. میلاد باقری در مقالهای با عنوان «ادبیات بهمثابه امکان» به نقاط اشتراک آرای «تزوتان تدوروف» و «موریس بلانشو» در این باره پرداخته است. در ادامه این جستار را که پیشتر در نشریه ادبی الکترونیک «سروا» منتشر شده است، میخوانید:
شناخت، مقدمهای است بر فهم. این جمله اگرچه میتواند متضمن امری قطعی باشد، اما باید این پرسش هم پاسخ داده شود، در نبودِ فهمی درست از سوژه چطور میتوان شناخت را تجربه کرد؟ در این حالت شناخت و فهم رابطهای بدون مراتب ارزشی مییابند و در کنار یکدیگر قرار میگیرند. حال با این مقدمه در مکثی بر آرای تزوتان تودوروف و موریس بلانشو میبینیم ادبیات بهمثابه سوژهای درمیآید که نمیتوان با قضاوتهای دوالیستی (خوب، بد، ادبی، غیرادبی و...) با آن مواجه شد و در ادامه با تأکید بر چند جنبه اهمیت خوانش دقیق متون، از کلمه، جمله و در نهایت معنا را مرور خواهیم کرد.
تزوتان تودوروف جوان با ورود به فرانسه و سرخوردگیهایش از فضای آکادمیک این کشور، راه را در خوانش پژوهشی، معناشناختی و در نهایت بوطیقا جست. او با استفاده از چنین مدلی در مرتبه اول مفهوم ادبیات را زیر سؤال برد تا نشان دهد نمیتوان بدون شناخت در چیزی تعمق کرد. او مشروعیت این واژه (ادبیات) را محل تردید میداند و سؤال میکند: وجود کتابهای ادبی در کتابفروشیها یا حضور رشتهای با این نام در دانشگاه میتواند گواه بدیهی بودن مفهوم ادبیات باشد؟
ژان پل سارتر هم در جایی با گلایه از ناقدینش همین پرسش را از منظری دیگر پیش میکشد: «منتقدان، آرای مرا به حکم ادبیات محکوم میکنند، بیآنکه بگویند مقصودشان از ادبیات چیست؟»
تودوروف اما گام را فراتر میگذارد و در جستارِ فهمِ ادبیات اعلام میکند که بهراستی در عصر حاضر چه کسی جرئت میکند بگوید چه چیزی ادبیات است و چه چیزی ادبیات نیست؟
اما این مفهوم، همچون ماهیِ درشتی در دستان کودک است. هربار تلاش میشود تا محکمتر گرفته شود، سریعتر میلغزد و دستان تهی تنها نَمی از آن دارند. شاید از همین روست که تودوروف به تلویح و تصریح بیان میکند، مسئله، تکاپویِ ذهن در مسیر فهم است و نه الزاماً فهم و رسیدن به مقصد؛ آن هم به شکلی نسبی.
در این راستاست که با مکث و تأمل، دو مقوله کارکرد ادبیات و ساختار آن در آراء این نشانه شناس بلغاری ظهور مییابد. البته جایی که ادبیات را در سادهترین وجه آن تقلید بهواسطه زبان تعریف کنیم، نمیتوان انتظار داشت وجود کارکرد الزاماً گواهی بر وجود ساختار یا بالعکس باشد.
کمی پیشتر موریس بلانشو، نویسنده و نظریهپرداز همعصر تودوروف با نگاهی دیگر مفهوم ادبیات را میجوید. او از نظام حاکم بر نقد ادبی به ستوه آمده و با ایراد بر ارزشبندیهای دوالیستی تأکید میکند، پرسش این نیست که آثار ادبی ارزش خاصی دارند یا نه، خوبند یا بد؛ بلکه چگونگیِ مسئلهای است که بلانشو آن را «امکان ادبیات» مینامد. همین امکان ادبیات است که ورای چیستی ادبیات، ما را به چگونگی آن وارد میکند. او در ادامه نتیجه میگیرد، ادبیات (به شیوهی خاص خودش) در برابر هرگونه تقلیل یافتن به یک تفسیر و معنای واحد مقاومت میکند.
تا اینجا بلانشو همچون تودوروف با تکیه بر فهمِ ادبیات سعی میکند تا نگاه خاص خود را بر این مفهوم بیابد و عینک نظریه ادبی مدرن را از آنجا برای خوانش ادبیات برمیگزیند که این نظریه (نظریه ادبی مدرن) به خود بازمیگردد و درنتیجه خود سوژه خودش میشود. گویی ادبیات صفحهای است که بر خود «تا» میشود. تودوروف هم با بررسی ساختار و کارکرد ادبیات بهنوعی دیگر بر همین ویژگی تأکید میکند و گفتمان ادبی را در ذات خودِ ادبیات نهفته میداند.
همچنین از یاد نبریم او نقدش را بر تحلیل متون ادبی با شباهت بسیاری به نظر بلانشو بیان میکند. تودوروف معتقد است همواره معنای متون ادبی مورد بحث بوده است و نه شرایط تکوین این معناها. بر این اساس برای شناخت و فهم شرایط تکوین معنا، بررسی ساختار ادبیات در آراء تودوروف حول روابط میان عناصر حاضر با خود و همچنین روابط میان عناصر حاضر با عناصر غایب میچرخد. او مسئله تحلیل ساختاری متون را بر سر ابداع نظم مورد انتظار در اثر ادبی نمیداند و گزینش پدیدههایی را که میتوان در اثر بررسی کرد تنها یکی از امکانات متعددی میداند که در دسترس ماست. گزینشی که چندان هم اختیاری نیست و اغلب، اثر خود ما را به آنها هدایت میکند.
تحلیل ادبی از هر نوعی که باشد، لاجرم با کلمات و در نهایت جملات کار خود را پیش میبرد. این موضوع در آثار تودوروف و بهخصوص بلانشو نمود کامل دارد. بلانشو با تأکید بر فیزیک کلمات عقیده دارد، نهتنها مفهوم که فیزیک، آهنگ، سبک تلفیق و در نهایت بافت کلمات اهمیت دارد.
ساحت دیگری که این نظریهپرداز به آن توجه دارد، توان کلمات برای حذف و همچنین زنده کردن سوژههاست. برای مثال احدب در حکایت هزار و یک شب (حکایتی که در همین شماره سروا آمده است) وجود خارجیِ هیچ گوژپشتی در جهان واقعی را منظور ندارد، درحالیکه نمیتوان بهصورت قطعی گفت چنین گوژپشتی هرگز وجود نداشته است، درنتیجه ذهن، احدب جدیدی را بهواسطه همین کلمات خلق میکند. او این شکل از تمرکز بر کلمه را تا جایی پیش میبرد که میگوید، بدون کلمات ادبیات هیچ است.
تودوروف نیز با تکیه بر همین وجه حضور و غیابِ معانی است که در تحلیل متن ادبی مینویسد: «روابط مبتنی بر غیاب روابطی معنایی و نمادیناند: یک دال بر مدلول دلالت میکند، یک پدیده پدیدهای دیگر را به ذهن فرا میخواند.» در اینجا واژه «دیگر» میتواند درست تصویر همان جملهای باشد که خوانده میشود و نه تصویر دیگری از خلال فهم جمله، آن هم با عینک ذهن و تجربه منحصربهفرد مخاطب. در همین نقطه است که نمودِ گشتارها بهمثابه روندِ طی شدن منظورِ ذهن نویسنده تا تغییر حالتشان به شکل بیانِ مکتوب خودنمایی میکند و اهمیت گشتارها در آراء تودوروف بر کسی پوشیده نیست.
جالب آنکه بلانشو نیز در تحلیل متون ادبی، روش تغییر رابطه میان کلام و معنای مفروضی که باید آن را بیان کند، تعیینکننده میداند. تفاوت تنها در تأکید بلانشو بر روش این تغییر است و نه الزاماً نوع تغییرِ خواست و منظور ذهنی به بیانِ عینی.
ازآنجاکه در این متن هدف، نه پیش کشیدنِ رهیافت در تحلیل بود و نه ساخت مدلی برای نقد ادبی. درنتیجه تُکِ قلم را بر سَبیلِ وجوه شناختی ادبیات گرداندم تا سرخطی باشد بر دفترِ خوانشهای دقیق، تخصصی و ادبی. چراکه این قلم حسِ رخوتی دارد از ارزشبندی سلیقهها در ادبیاتِ شتابانِ کشورش و داوری جوایز ادبی که خود باید نمونه باشند و نیستند؛ و پندارش گواه میدهد، یاکوبسن درست گفته است: «موضوعِ علمِ ادبیات، ادبیات نیست بلکه ادبیت است، یعنی آنچه از یک اثر معین، یک اثر ادبی میسازد.» و آیا جز با مکث بر ذاتِ ادبیات و یافتنِ نگاهی از آن خود ادبیت خود را آشکار میسازد؟
منابع:
موریس بلانشو/اولریش هاسه-ویلیام لارج/رضا نوحی/مرکز
بوطیقای ساختارگرا/تزوتان تودوروف/محمد نبوی/آگه
مفهوم ادبیات و چند جستار دیگر/تزوتان تودوروف/کتایون شهپرراد/قطره
نظر شما