به گزارش ایمنا، بغلدستیام یواشکی یک آبنبات انداخت گوشه لپش و به دوردستها خیره شد. راننده از گرما و مسافران کلافه بود. میخواست سر به تن هیچکداممان نباشد ولی از اینکه این را بفهمیم نگران بود. پیرمردی سوار شد و بلافاصله با من چشم توی چشم شد، فداکارانه ایستادم تا جایم بنشیند - بشکنه گردنی که بیخود بلند بشه، اینهمه آدم، چرا من؟!- روبهروی مرد بغلدستی سابقم! نشست و شروع کرد به غر زدن درباره اوضاع مملکت . بغلدستیام که آبنباتِ داخل حلقومش، رسما داشت خفهاش میکرد ، چهرهاش را مشتاق نشان میداد و سر تکان میداد که کسی فکر نکند او موافق سیاستهای حال حاضر مملکت است و از خودشان است! ولی درواقع او نگران این نبود که روزه نگرفته است، نگران این بود که دیگران متوجه این قضیه بشوند.پیاده شدم و فقط نگران این بودم که نکند من هم مثل بقیه – یعنی مثل خودم- به نظر برسم!
میتوانید شماره سیام هفتهنامه الکترونیک طنز «خطشه» که به تازگی منتشر شده است را از اینجا بخوانید.
نظر شما