به گزارش خبرنگار ایمنا، چشمهای قشنگش در خردسالی مشکل پیدا کرد، تنها سه سال داشت که دکتر تشخیص داد بیماری چشمی RP دارد و پیشبینی کرد در ۱۸ یا ۱۹ سالگی تمام سلولهای شبکیه چشم او از بین میرود به همین خاطر از پدر و مادرش خواست این موضوع را پنهان نگه دارند تا دختر کوچک افسرده نشود و با آرامش کودکی کند.
هفت ساله بود که واقعیت را فهمید اما چون تحمل دیدن ناراحتی والدینش را نداشت سکوت کرد، دبیرستانی بود که هنگام انتخاب رشته مورد علاقهاش مجبور شد حقیقت را به پدر و مادرش بگوید تا بدانند که همه چیز را میداند و با آن کنار آمده و مشکلی ندارد.
به پزشک که مراجعه کرد تشخیص این بود که سلولهای شبکیه چشم در حال ریزش هستند و ضعیف و ضعیفتر میشوند تا اینکه در ۱۹ سالگی نور چشمانش رو به خاموشی رفت، اما اراده اش اجازه نداد او خاموش شود، زندگی برایش روشن تر شد به طوری که بدون اتلاف وقت راه موفقیت را در تحصیل و ورزش بخوبی پیمود و الگو شد برای ناامیدها و کسانی که بیهدف عمر میگذرانند و دنیا را تمام شده میبینند.
اکنون که بانویی موفق و بالنده شده هنوز به پیشرفت فکر میکند و میخواهد تا بالاترین درجه عالیه درسش را ادامه دهد و در ورزش افتخاراتی بزرگ بیافریند، امیدوار است و دست از تلاش برنمیدارد.
به مناسبت گرامیداشت هفته جهانی معلولان به سراغش رفتیم تا از حال و هوای این روزهایش جویا شویم، در ادامه گفتوگوی خبرنگار ایمنا را با "زهره حبیباللهی"، بانوی گلبالیست اصفهانی میخوانید:
وقتی بینایی را به طور کامل از دست دادی، چه حس و حالی داشتی؟
یادم می آید سال اول دانشگاه، موقع امتحانات پایان ترم در کتابخانه دانشگاه مشغول درس خواندن بودم که یک دفعه، دیدم تار شد. کلمات بالا و پایین میشدند و انگار صفحه کتاب برفکی شد. هیچ چیز برایم قابل تشخیص نبود و سرم را بالا کردم دیدم هیچ چیز را خوب نمیبینم اصلا نمیخواستم باور کنم آن چیزی که انتظارش را داشتم میخواهد اتفاق بیفتد و مدام به خودم میگفتم از خستگی است و اگر استراحت کنم حالم بهتر میشود. حتی نمیخواستم در خوابگاه هماتاقیهایم چیزی بفهمند که باعث ناراحتیشان شود، وقتی کمی خوابیدم و بعد چشمهایم را باز کردم دیدم هنوز دنیا تار است باز هم باورم نمیشد و به خودم میگفتم کمی بگذرد خوب میشوم اما وقتی میخواستم از اتاق بیرون بروم رنگ دمپاییهایم را تشخیص نمیدادم و آن لحظه فقط دلم میخواست گریه کنم. به حیاط خوابگاه رفتم و یکجا نشستم و گریه کردم، حالم خیلی بد بود شوکه شده بودم و نمیتوانستم باور کنم.
از تاریکی میترسی؟
قبل از این اتفاق خیلی از تاریکی میترسیدم و جرأت نمیکردم در تاریکی تنهایی جایی بروم اما بعد از آن دیگر نه.
در آن تاریکی نوری هم میدیدی؟
آن موقع چون امتحانات پایان ترم بود اگر میخواستم در همین حالت شوک بمانم همه امتحاناتم را رد میشدم به همین خاطر مجبور بودم که با این وضعیت کنار بیایم و خودم را نبازم تا مسئله برایم عادی شد. آن نوری که من میدیدم حضور خدا بود، در واقع خدا دستانم را گرفته بود و حضورش را کنارم حس میکردم. به این باور رسیدم که خدا میدانست من ظرفیتش را دارم و میتوانم از عهده سختیهای این اتفاق بربیایم.
برای اینکه روحیه ات را از دست ندهی و همچنان با محیط و آدمها آن ارتباط همیشگی را داشته باشی چه کردی؟
وقتی این مشکل برایم پیش آمد سعی کردم خودم را با زندگی نابینایی وفق دهم به همین خاطر در تهران به مؤسسه عصای سفید رفتم و در کلاسهای کامپیوتر، آموزش خط بریل و جهتیابی با عصای سفید شرکت کردم و یک مدت آموزش سهتار دیدم اما کلاس ورزشی نداشت.
از چه زمان ورزش را جدی گرفتی؟
سال ۹۰ یکی از دوستانم که فعالیت ورزشی داشت من را با کلاس گلبال آشنا کرد که ورزشی برای نابینایان و کمبینایان بود، تا آن موقع چون در جمع این افراد قرار نگرفته بودم با ورزشهایی هم که مختص افراد نابینا و کمبینا است آشنایی نداشتم اما وقتی چند جلسه از کلاسها را شرکت کردم و متوجه شدم که همه مثل هم هستند و جو برای همه یکسان است، خوشم آمد و جذب کلاس شدم.
ورزش چه تغییری در زندگی ات ایجاد کرد؟
من آدم اجتماعی هستم، دوست دارم با دوستان جدید و اطرافیانم رابطه گرم و صمیمی داشته باشم و حس کردم در این کلاس میتوانم اعتماد به نفسم را افزایش دهم تا با ورزش کردن هیجانات منفی را از خودم دور کنم. اینکه با بچههای دیگر که شبیه خودم بودند ارتباط برقرار میکردم خیلی روحیهبخش بود و از نظر روانی تأثیر خوبی روی من داشت، به همین خاطر به گلبال علاقه پیدا کردم و با توجه به این که یک رشته تیمی است، برای من و کسانی که شرایطی شبیه به من دارند مفید است.
تا چه حد در گلبال پیش رفتهای و الان در چه سطحی فعالیت میکنی؟
سال ۹۰ که وارد این رشته شدم در نجفآباد زندگی میکردم و تمریناتم را آنجا انجام میدادم، امکانات شهرستان نسبت به استان کمتر است، به عنوان مثال برای ما هفتهای یک جلسه کلاس تشکیل میشد و جاهای دیگر هفتهای سه جلسه؛ اما الان بهتر شده و هفتهای دو جلسه کلاس داریم. سال ۹۲ تیم گلبال نجفآباد شکل گرفت، همان سال یک دوره مسابقات انتخابی استان برگزار شد و من از تیم نجفآباد انتخاب شدم و به عضویت تیم استان اصفهان درآمدم. با این تیم در مسابقات کشوری شرکت کردم، از سال ۹۳ به بعد هم با تیم استان اصفهان در رقابتها حاضر میشدم و دو، سه باری هم با تیم نجفآباد به مسابقات رفتم.
از سال ۹۴ به بعد تیم نجفآباد و تیم استان اصفهان با هم آمیخته شدند و یک تیم واحد استانی شکل گرفت، ۲ مدال طلا، یک نقره و یک برنز در قهرمانی کشور کسب کردیم و ۳ نشان نقره و ۳ برنز هم در رقابتهای باشگاهی به دست آوردیم. در اردوهای تیم ملی اعزامی به بازیهای پاراآسیایی جاکارتا که هفت مرحله داشت حضور پیدا کردم که متأسفانه در چهارمین مرحله از لیست خط خوردم، اما همه تلاشم این است که امسال بتوانم در مسابقات انتخابی تیم ملی اعزامی به رقابتهای آسیایی ژاپن به منظور کسب سهمیه پارالمپیک ۲۰۲۰ جزو نفرات برگزیده باشم.
آرزوهای بزرگتری در ورزش داری؟
تا زمانی که بتوانم گلبال کار میکنم اما خیلی دلم میخواهد رشتههای ورزشی انفرادی را هم تجربه کنم به همین خاطر تصمیم دارم در کنار گلبال یکی از رشتههای دو و میدانی را انتخاب کنم و در آن به طور حرفهای فعالیت داشته باشم چرا که هدفم سطوح بالاتر و حضور در میدان بزرگ پارالمپیک و کسب مدال این رقابتها است.
بعد از آن اتفاق توانستی دانشگاه را تمام کنی؟
با توجه به اینکه علاقه خیلی زیادی به رشته ریاضی فیزیک داشتم و خیلی دوست داشتم در دانشگاه رشته کامپیوتر بخوانم علیرغم مخالفتهای پدر و مادرم که میگفتند این رشته بینایی میخواهد و من در حین تحصیل با مشکل مواجه میشوم رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کردم و تا پیشدانشگاهی خواندم. در کنکور هم شرکت کردم و رشته کامپیوتر قبول شدم اما به دلیل اینکه کامپیوتر رشتهای است که نیاز به بینایی قوی دارد نتوانستم به دانشگاه بروم.
کتابهای علوم انسانی را تهیه کردم و خواندم و در کنکور با یک رتبه خوب در دانشگاه الزهرا تهران در رشته مشاوره خانواده پذیرفته شدم بلافاصله بعد از اتمام دوره کارشناسی در دانشگاه آزاد علوم تحقیقات تهران کارشناسی ارشد قبول شدم و سال ۸۶ فوق لیسانسم را در مشاوره خانواده گرفتم. درسم که تمام شد به نجفآباد برگشتم، دنبال کار بودم که نتوانستم به طور رسمی جایی استخدام شوم و به صورت پارهوقت در یک مرکز مشاوره شروع به کار کردم.
آیا باز هم ادامه تحصیل می دهی؟
خیلی دلم میخواهد در مقطع دکترا در همین رشته خودم یا روانشناسی ادامه تحصیل دهم. حتی در کنارش زبان هم بخوانم اما چون میخواهم در ورزش پیشرفت کنم و این دو هدف همزمان شدند و با توجه به سختیهایی که ورزش حرفهای دارد، این امکان پیش نیامده که در آزمون دکترا ثبتنام کنم. چون تمرینات ورزشی و شرکت در مسابقات خیلی وقتم را میگیرد و همین باعث شده تا الان موقعیتش ایجاد نشود به هر حال ما که مشکل بینایی داریم، نوع و شیوه درس خواندنمان با افراد عادی فرق میکند باید کتابها را به صورت صوتی دربیاوریم و بعد با خط بریل خلاصهنویسی کنیم که خیلی زمانبر است و باید برایش وقت صرف شود.
تا به حال پیش آمده که در لحظه ای نا امید شوی؟
ممکن است کمی مسیر آدم طولانیتر شود اما همین طولانیتر شدن مسیر لذتبخش است، من همیشه خدا را کنار خودم حس میکنم، حس میکنم کنارم نشسته، قدم به قدم با من راه میرود، در زمین گلبال کنارم است و هر جایی که میروم حضورش را در کنار خودم حس میکنم. با او حرف میزنم به او میگویم که «خدایا خودت این را برای من خواستی و من را در این وضعیت قرار دادی که امتحانم کنی.»
خداوند انسان را تنها آفریده است و مشکل بینایی که پیدا کردم به من کمک کرد تا به این واقعیت برسم که انسان در دنیا تنها است و تنها خدا را دارد. آدم اگر دستش در دست خدا باشد میتواند به هر هدفی که میخواهد برسد ممکن است یک مواقعی آدم تلاش کند اما به نتیجهای که میخواهد نرسد ولی آن هم امتحان خدا است میخواهد ببیند الان که من به هدفم نرسیدم از او ناامید میشوم یا خیر.
فکر میکنی اگر این مشکل پیش نمیآمد باز هم همینقدر موفق بودی؟
اصلا، واقعا خدا را شکر میکنم چون به این حقیقت رسیدم که خدا دوست دارد که من در این وضعیت باشم و همین برای خودم هم لذتبخش است، خدایی که من را خلق کرده دوست دارد که من اینگونه باشم، زندگی ما که جاودانه نیست بالاخره یک روز تمام میشود پس همین که الان هست و همین فرصتی که برای زندگی کردن دارم میخواهم مطابق خواست خدا باشد و اصلا از او نمی خواهم که تغییرش دهد.
اینهمه انگیزه، اراده و تلاش از کجا میآید؟
من هم یک آدم عادی هستم، خدا این شرایط را برایم ایجاد کرده و خودش هم کمک کرده که من یک زندگی عادی داشته باشم.
سقف موفقیت تو تا کجاست؟
دوست دارم زندگیام هدفمند باشد و تلاش هم میکنم که به هدفهایم برسم ولی چیزی که آرامم میکند و به من آرامش میدهد این است که از موقعیتی که در آن قرار دارم احساس رضایت داشته باشم، رضایت از زندگی برایم خیلی مهم است، از شرایطی که دارم، از داشتههایم و موقعیتی که در آن هستم راضی باشم.
تا حالا زمزمهها و نگاهها برایت ناراحتکننده یا مهم بوده است؟
اگر بگویم مهم نبوده دروغ گفتم، اوایل برایم مهم بود ولی بعد از یک مدت دیگر حساس نبودم چون به خودم میگفتم اگر کسی حرفی میزند یا از شرایط من ناراحت است به خاطر این است که درکی از نابینایی ندارد. در کل مردم، درک کمی از نابینایی دارند، به سالن بدنسازی، باشگاه، سر کار یا هر جای دیگری که میروم بارها پیش آمده که آدمها و اطرافیان پیش خودشان فکر کردند این که نابینا است چطور میخواهد این کار را انجام دهد؟
یکطوری برخورد میکنند که انگار فرد نابینا از یک دنیای دیگری آمده، خودم وقتی در این موقعیت قرار میگیرم ناراحت نمیشوم و خدا را شکر که توانستم با آن کنار بیایم. سعی میکنم با آدمهایی که در آن مکان هستند ارتباط برقرار کنم، حرف میزنم و از مشکلم برایشان میگویم تا آنها را با زندگی نابینایی آشنا کنم. الان بعد از یک مدت که باشگاه میروم ارتباطشان خیلی صمیمیتر شده، عادی رفتار میکنند و آن شوک و حیرتی که جلسه اول داشتند دیگر ندارند.
بیرون از خانه که هستی راحت تردد میکنی؟
متأسفانه مناسبسازی شهری برای ما نابینایان و کمبینایان خوب نیست به عنوان مثال وسط پیادهرو یک چاه کندهاند یا پل روی جویها از نیمه شکسته شده، در نجفآباد خیابانهای باریکی است که بعضیهایشان پیادهرو ندارد یا پیادهرو دارد، اما موزائیکهایش شکسته یا درست سر جای خود قرار نگرفته است. اما اینگونه نیست که اگر بخواهم جایی بروم با توجه به شرایطم بگویم از عهده اش بر نمی آیم، فقط کمی سخت است و باید خیلی با احتیاط حرکت کنم و راه بروم.
از مسؤولان درخواستی داری؟
یک مسئله مناسبسازی شهری است که میتوانند در رابطه با شرایط آماده سازی پیادهروها و اینکه بتوانیم راحت عبور و مرور کنیم قوانینی را وضع کنند. همچنین ایجاد فرصتهای شغلی برای نابینایان و سهولت دسترسی به کتب دانشگاهی از طریق کتابخانههای الکترونیکی دیگر درخواستی است که می توانم داشته باشم.
توصیه ات به افراد نابینا و کمبینا چیست؟
فرد نابینا و یا کمبینا باید از هدف خلقت خود آگاهی داشته باشد، به این فکر کند که برای چه آفریده شده و هدف خدا از خلقت او چه بوده است. وقتی این را بداند راحتتر با شرایطش کنار میآید، من به این حقیقت رسیدم و همیشه به خودم میگویم هدف خدا از آفریدن من این بوده که در چنین موقعیتی قرار بگیرم و با همین وضعیت هر آنچه را که انتظار دارد بتوانم انجام دهم. ضمن اینکه جسم من مهم نیست، مهم روح من است که در این دنیا رشد و تعالی پیدا کند و با شرایطی که دارم کنار بیایم.
گفت و گو از: پدرام وقایع نگار، سرویس ورزش خبرگزاری ایمنا
نظر شما