به گزارش ایمنا، اینجا دقیقه ۹۱ زندگی است، جایی که با تمام شنیدههایت فرق دارد و مرز بین دنیا و آخرت است؛ جایی که عروجیان را تطهیر میکنند، برای وصال یار؛ اینجا آدمی را از هر آلودگی مبرا میسازند؛ باید از همه چیز دل بکنی، از مال، ثروت، خانواده و زندگی و اما شماره معکوس هجرت به دنیای باقی آغاز میشود...
یک جنازه، یک غسال، دالان یک طرفه و سالن انتظار...
هیاهویی در سالن انتظار برپاست؛ مادرانی داغدیده که بر خود میپیچند و فرزندانی که حسرت یک نگاه دیگر از پدر بر دلشان مانده... اما پشت در غسالخانه گرما و هیاهو، جایش را به سرما و سکوت داده است؛ سرمایی که آرام آرام از پاهایت بالا میرود و نفسهایت را به شماره میاندازد. بوی سدر و کافور پراکنده در هوا، هوش را از سرت میپراند و برق را از چشم هایت میگیرد. این جا همان جایی است که نقطه اول و آخرش یکی است؛ آنجا که نهایت رنج و شادی به یک مرز میرسد و بُعدی دیگر وجود ندارد.
جریان آب مثل رودخانه کوچکی، کف غسالخانه مردانه جاری است. جریانی که هیچوقت متوقف نمیشود و رطوبت آب از مرز نازک تختهای پلاستیکی و چکمهها میگذرد و به پای تطهیرکنندهای میرسد که ۱۴سال است عاشقانه این شغل را برگزیده است: « هر روز باید سدر و کافور را با آب مخلوط کنیم. آدم عادی نمیتواند مدت زیادی بوی کافور را تحمل کند، اما ما هر روز با آن سر و کار داریم و گاهی باید قالبهای کافور را بکوبیم تا پودر شود.» اینها را حسینآقا میگوید و به پهنای صورت لبخند میزند.
دستکشهای سبزرنگ و چکمههای سفید پلاستیکی را از روی قفسههای فلزی غسالخانه در میآورد و وارد سالن میشود. میان حرفهایش مکثهای طولانی دارد « اولین روزی که وارد غسالخانه شدم باید جنازه یک راننده کامیون که تصادف کرده بود و جنازهاش خیلی خونی بود را غسل میدادم؛ من اول ایستادم و تماشا کردم، ترس وجودم را گرفته بود اما به خدا توکل کردم و ماندم.» احوال عرفانی و معنوی که در دل حسین آقا هست باعث شده که شغل دیگری را به غسل دادن میت ترجیح ندهد.
اینجا دیگر غنی و فقیر معنایی ندارد؛ در هر مقام و جایگاهی که باشی با لباسی همشکل به سوی معبود میشتابی؛ نفسها که از شماره میافتد، بیحرکت، بیصدا و بینفس زیر دستان حسینآقا تطهیر میشود: « اینجا با هر مقام و جایگاهی، از وزیر و وکیل گرفته تا کارتن خواب و معتاد، فرقی در غسل دادن برایمان ندارد. من در طول این سالها قریب به چند هزار میت غسل و کفن کردهام، اما تلخترین خاطره فردی که غسل دادم جوانی بود حدودا ۲۰ ساله که از کوه صفه پرتاب شده بود، هنوز وقتی کوه صفه را میبینم جنازه معصوم او برایم تداعی میشود.»
«آدم باید هر لحظه منتظر مرگ باشد، وقتی مشغول غسل دادن هستم، بارها با خودم تکرار میکنم که هر لحظه ممکن است نوبت من شود، حالا شاید یک ثانیه، یک هفته و یا یک سال دیگر...» این را میگوید و اشک در چشمانش حلقه میزند، گویی او لحظههای مرگ را بهتر از هر کس دیگری درک میکند.
در عمق نگاهش حرفهای ناگفته بسیار است، با اینکه مردههای زیادی را با دستان ترک خورده و زحمت کشش غسل داده، اما هنوز از مرگ واهمه دارد؛ آدمی چه عجیب است؛ ترس از دست زدن به تنی که تا زنده بود با او معاشرت میکردی و حالا چون روحی در تن ندارد، حتی از کفن پیچ شدهاش واهمه داری. « سختترین قسمت کار لحظهای است که باید بستگان را دلداری دهیم، ممکن است با ما برخورد کنند، اما خب داغ دیدهاند فقط ما با توکل بر خدا توانستهایم تحمل کنیم و دوام بیاوریم.»
حسینآقا با تبسمی همیشگی و با غرور خاطرات شهدا را بازگو میکند و به خود می بالد که این فرشتگان آسمانی را غسل داده است: « بهترین روزهای کاریام غسل دادن بدن مطهر شهدای دفاع مقدس بوده...»
در غسالخانه همه چیز تکراری است؛ صبح آغاز میشود؛ عدهای با ناله و شیون برای شستن جنازه میآیند و پس از رفتن آنها سکوت اینجا را فرا میگیرد و این چرخه مرتب در طول شبانهروز تکرار میشود، اما این شغل هیچ موقع برای حسین آقا تکراری نشده با نگاهی پر از عشق و علاقه به این شغل میگوید: «واقعا از بازنشستگی بیزارم، چون احساس میکنم زندگیام با زندگی بقیه فرق دارد، دوست ندارم مثل برخی افراد که به زندگی چنگ میزنند، باشم، به خاطر همین به شغلام؛ وابسته ام»
هنوز کلام آخر حسین آقا تمام نشده بود که شروع به تطهیر کردن یک میت میکند؛ تنش را سه بار با آب، کافور و سدر شستو شو میدهد...
سر و صدا و شیون بازماندگان در سالن انتظار و سکوت مطلق درون غسالخانه پارادوکس خاصی را ایجاد کرده است، عرق سردی بر پیشانی افراد حاضر در غسالخانه نشسته، بوی کافور با دم و نم گرم آب همه جا را فرا گرفته است. دیدن جنازه مثل پتکی است که تو را از خواب غفلت بیدار میکند؛ بیداری از نوع اینکه همه ما یک روز راهی سفر آخرت هستیم ... سفری که تنها توشه راه، اعمال انسان است و بدون هر چمدانی با هفت تکه چلوار که با آیات قرآنی متبرک شده راهی می شوی ...
غسالهها هم رنگ عشق به کارشان زدهاند...
غسالهها مانند همه زنها همان احساس، نگرش و باورهای زنانه را دارند، فاطمه خانوم یکی از غسالهها است که از برخورد مردم با خودش ناراحت است:« خانواده ام مشکلی با این شغل ندارند ولی اقوام شغلم را نمیدانند، زیرا مردم از نزدیکی به ما حذر میکنند و یا با ما پرخاش میکنند؛ حتی زمانی که میت را غسل میدهیم یکی فحش میداد میگفت آرومتر بشور، یکی فریاد میزد، یکی خودشو پرت میکرد رو سنگ غسالخونه، یکی غش میکرد، یکی دعا میکرد، یکی نفرین میکرد. خلاصه شب که میشه با هزارتا قرص آرامبخش هم نمیتونستیم بخوابیم، ولی خب مردم هم حق دارن، عزیزشونو از دست دادن، آروم و قرار ندارن، اما باید یه لحظه خودشونو جای ما بذارن. اما هر سختی که پیش آید را به جان میخرم، چون شغلم را دوست دارم و احساس میکنم نسبت به همه اطرافیانم یک قدم به خدا نزدیکتر هستم.»
فاطمه خانم با صدایی بغض آلود و چشمانی اشک بار از نگاه متفاوت مردم میگوید: « ما هرچه اینجا میبینیم، بعد از اتمام کار، همین جا میگذاریم و میرویم خانه. انگار که در غسالخانه مشغول نبودهایم. نه جو عرفانی غسالخانه ما را میگیرد و نه بدبختیهایش. تفریحمان تفریح است. عشق و حالمان عشق و حال است. بدهکاریمان بدهکاری است. بدبختیمان بدبختی است مثل بقیه آدمها.»
فاطمه خانوم با نگاهی تلخ و ناراحتی از سختترین قسمت کارش میگوید: «سختترین قسمت این شغل رفتار مردم با ما است، بعضیها همین که میفهمند شغل ما چیه دیگه حتی حرف هم باهامون نمیزنن! یا حواسشون هست که اگه دستمون به چیزی بخوره دیگه به اون دست نزنن. میگن نفس ما بوی مرده میده!» به اینجا که میرسد چشمهایش پر از اشک میشود. عینکاش را برمیدارد و اشکهایش را با دست پاک میکند. اشکها مجال حرف زدن به او نمیدهند؛ «من از غریبهها توقع ندارم، اما وقتی یکی از خانوادهام میاد تو خونه، اونوقت دست به هیچی نمیزنه، وقتی سالی یکبار میرم خونشون و بعدش میفهمم که تمام خونه رو آب کشیدن، دلم میشکنه. »
سرفههای متعدد فاطمه خانم بر شدت اشکهایش میافزاید، سرفههای که چندسالی است رفیق و همراه او شده، تنگی نفسی که از تماس بیش از حد با صدر و کافور امانش را بریده و چشمانی که شاید به خارش و سوزش از غبار کافور عادت کرده است.
صدایش تغییر میکند: «از مرگ نمیترسم، اما از این میترسم که شاید شفاعت اهل بیت نصیبم نشود، از تنهایی روز قیامت میترسم، دلم میخواهد که اهل بیت نظری بر مرگم کنند و تنهایم نگذارند.» اشک از چشمانش جاری میشود: « تنهایم نگذارید هنگامی که به این اعتقاد دارم که صدای «هل من ناصر ینصرنی» را در سرازیری قبر میشنوید، شما را به امام حسین قسم میدهم، تنهایم نگذارید.»
مسئول غسالخانه، فاطمه خانم را صدا میزند؛ امروز سرشان شلوغ است و دیگر باید برود؛ دیگر مجالی برای صحبت نیست؛ مردگان زیادی منتظر هستند تا راه ابدی را از این سالن طی کنند...
اینجاست که باید به عرض زندگی بیندیشیم، زندگی به اندازهای کوتاه است که هنگام به دنیا آمدن اذان میخوانند و نماز آن را هنگام مرگ؛ این پایان تراژدی زندگی است...
مصاحبه از: سید ابوالفضل مدنی، خبرنگار سرویس شهر خبرگزاری ایمنا
نظر شما