صیاد در «کمین گل سرخ»

سروان چشم گرداند و در نزدیکشان آلونکی دید که جلوش پیرمرد و پیرزنی ایستاده بودند و آنان را تماشا می‌کردند. رفت به سویشان، سلام گفت اما علیکی نشنید، فهمید آنان ترسیده‌اند. کوشید آرامشان کند؛ گفت پدرجان، ما با شما کاری نداریم، اصلاً به خاطر امنیت شما به اینجا آمده‌ایم.

به گزارش ایمنا، «در کمین گل سرخ» روایتی از زندگی سپهبد شهید علی صیاد شیرازی است که از نخستین روزهای حضور او در ارتش تا شهادت را شامل می‌شود. این کتاب که شامل خاطرات سپهبد صیاد شیرازی است به شیوه روایت سخن گفته که نتیجه تحقیقات گسترده‌ی محسن مؤمنی نویسنده این کتاب از منابع گوناگون همچون اسناد لشکر ٢٧ محمدرسول‌الله، گفتگوهای نویسنده با دفتر ادبیات و هنر مقاومت و سازمان اسناد انقلاب اسلامی و… است که این بخش از مطالب ۳۸۰ صفحه از کتاب را در بر می‌گیرد. در مقدمه این کتاب می‌خوانیم:

«درست فردای شهادت سپهبد صیاد شیرازی، دوست نویسنده‌ام احمد دهقان متنی در اختیارم گذاشت که نوار پیاده شده‌چندین جلسه‌ مصاحبه با آن شهید بود… تا آن روز من صیاد را هم در میدان جنگ دیده بودم (در عملیات والفجر١) و هم بعد از جنگ (در حوزه‌ هنری در بعضی مناسبت‌ها). وقتی که او شهید شد، من نیز مانند همه‌ مردم ایران غمگین و متأثر شدم. آن روزها من بیش از هر چیز تحت تأثیر منش خاضعانه و رفتار بی‌پیرایه‌ او بودم، اما با خواندن این خاطرات دریافتم بزرگی او بیش‌تر از آن است که ما می‌دانیم و حق او برگردن استقلال امروز ایران و در سرنوشت جنگ فراتر از آن است که به تعارف در مجامع و محافل گفته می‌شود».

همچنین در بخشی از کتاب «در کمین گل سرخ» می‌خوانیم:

«دو پاسدار در سردشت شهید شدند» این خبر اول روزنامه‌ها در روز ١٧ مهر ٥٨ بود؛ این خبر نه فقط اصفهان که ایران را به خشم آورد. آنان پاسداران اعزامی از اصفهان به کردستان بودند که در بازگشت گرفتار کمین ضدانقلاب شده و به طرز فجیعانه‌ای به شهادت رسیده بودند.

در شهرهای مختلف، مردم با برگزاری مراسم نسبت به جنایت ضدانقلاب و کوتاهی مسئولان، واکنش نشان دادند. در اصفهان و مشهد نیز عزای عمومی اعلام شد و در تشییع جنازه شهدا حجت‌الاسلام سیداحمد خمینی از طرف امام، شرکت کرد. استاندار اصفهان برای بررسی واقعه جلسه فوق‌العاده گذاشت که سروان صیاد شیرازی نیز از دعوت شدگان به آن جلسه بود. استاندار بعد از بیان واقعه گفت همین طور که می‌بینید مردم به شدت عصبانی‌اند و خواستار بررسی موضوع و مجازات عاملان این جنایت‌اند ما باید به این موضوع رسیدگی کنیم، حالا پیشنهاد شما چیست؟

پیشنهاد سروان این بود: به نظر من در اصفهان امکان رسیدگی به این مسأله وجود ندارد، پیشنهاد بنده این است که یک گروه به منطقه بروند و در آنجا وضعیت را از نزدیک بررسی کنند، این پیشنهاد تصویب شد، سیدرحیم صفوی و خود سروان برای این مأموریت انتخاب شدند. امام جمعه اصفهان آن دو را به دکتر چمران معرفی کرد که وزیر دفاع و معاون نخست وزیر بود، اتفاقاً بعد از شهادت پاسداران، دکتر نیز از طرف امام مأموریت داشت مجدداً به کردستان برود. غروب هنگام بود که هلیکوپتر حامل دکتر چمران و همراهانش در پادگان سردشت به زمین نشست.

سروان صیاد شیرازی، نخستین بار در آنجا نشانه‌های جنگ کردستان را با چشم خود دید. پادگان عملاً در محاصرة ضدانقلاب بود. ورود و خروج از آن تنها توسط هلیکوپترهای هوانیروز صورت می‌گرفت. آثار گلوله در جای جای آن به چشم می‌خورد و ساختمان‌ها در میان گونی‌های شن و خاک پنهان شده بود. اتفاقاً نیمه‌های همان شب انفجار مهیبی آسایشگاه را چنان لرزاند که سروان احساس آرد سقف بر سرشان خراب شده است. بوی تند باروت در فضا پیچیده بود. چراغ‌ها که روشن شد دیدند گلوله آرپیجی از گونی‌ها گذشته و بعد از تخریب دیوار، درست در میان آسایشگاه از نفس افتاده است.

سروان اندیشید: پس دشمن به ما نزدیکتر از آن است که خیال می‌کنیم. از همه سو تیر و آتش بود که به پادگان می‌بارید. از آسایشگاه بیرون شد تا به طرف آسایشگاه دیگری که دکتر چمران در آنجا بود برود. یک دفعه متوجه شدم که شهید چمران در حالی که لباس استتار بر تن کرده و یک قبضه اسلحه یوزی در دست دارد، از داخل ساختمان بیرون آمده است.

هفت الی هشت نفر هم دور و برش بودند. همانجا ایستادم و با نگاهم آنها را تعقیب کردم، دیدم از در پاسدارخانه هم خارج شدند و به داخل شهر رفتند. همان لحظه به فکر فرو رفتم و به خودم گفتم عجب صحنه‌ای می‌بینم، برای اولین بار یکی از مقامات عالی‌رتبه جمهوری اسلامی، در حالی که لباس چریکی پوشیده و تیربار یوزی در دست دارد، پیشاپیش همه برای جنگ با دشمن می‌رود؛ به من هم چیزی نگفت که برای کمک به همراهش بروم با وجود آن که دوره‌های چنین نبردهایی را دیده بودم و تکاور و چترباز هم بودم و اینطور برنامه‌ها را بهتر می‌توانستم اجرا کنم، ولی او از من نخواست و خودش رفت.

مشاهده این صحنه‌ها یک احساس عجیبی را در من ایجاد کرد و همانجا به خود نهیب زدم که باید بهتر از این مهیا و آماده باشم. تا هنگام صبح که آنان به سلامت برگشتند و دیگر صدای آتش دشمن نمی‌آمد، او آرام و قرار نداشت. صبح تیمسار فلاحی فرمانده نیروی زمینی، با چند نفر برای دیدن محل شهادت پاسداران به آنجا رفت، اما طولی نکشید که خبر رسید جیب تیمسار هدف گلوله آرپیجی قرار گرفته اما او و همراهانش به طور معجزه آسا نجات یافته‌اند. بعدازظهر آن روز سروان با چند نفری در محوطه پادگان نشسته بود و درباره حادثه‌ای که برای تیمسار فلاحی پیش آمده بود، صحبت می‌کردند. او حالا از ادامه مأموریتشان ناامید شده بود و از بیکار ماندن خودشان رنج می‌برد.

ناگهان دیدند ستوان خلبان عابدی که عملاً نقش معاونی دکتر را داشت، با مرد کردی به طرفشان می‌آید. -برادرا، کسی از شما آمادگی یک مأموریتی را داره؟ سروان پرسید مأموریت چه؟ ستوان عابدی توضیح داد مخبرهای محلی گزارش داده‌اند، انبار مهمات ضدانقلاب در یکی از روستاهای اطراف است؛ روستایی به نام شیندرا. ما باید محل دقیق آن را شناسایی کنیم و از بین ببریم.

سپس به مرد همراهش اشاره کرد و گفت ایشان راهنمای ماست. سروان صیادشیرازی و هفت نفر دیگر اعلام آمادگی کردند وقتی که هلیکوپتر از میدان صبحگاه برخاست هیچ یک از رزمنده‌ها یکدیگر را به درستی نمی‌شناختند. سروان جسته و گریخته اطلاعات کسب کرد که علاوه بر آن مرد کرد، دو نفر از آنان پاسدار، یک نفر بسیجی و چهار نفر دیگر درجه‌دار ارتش‌اند. هلیکوپتر در شیار نسبتاً وسیعی فرود آمد و پیش از آن که به زمین برسد، ایستاد. ستوان عابدی گفت برادرا، بپرید پایین و بروید دنبال مأموریتتان، من از بالا مواظبتان هستم. سروان چشم گرداند و در نزدیکشان آلونکی دید که جلوش پیرمرد و پیرزنی ایستاده بودند و آنان را تماشا می‌کردند. رفت به سویشان، سلام گفت اما علیکی نشنید، فهمید آنان ترسیده‌اند. کوشید آرامشان کند؛ گفت پدرجان، ما با شما کاری نداریم، اصلاً به خاطر امنیت شما به اینجا آمده‌ایم...»

کد خبر 350553

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.