به گزارش خبرگزاری ایمنا، گویا با ورود به این میدان جهانی آرامش می یابیم و غصه های سربازکردهمان ازیاد می روند... هر از گاهی که فرصتی فراهم می شود حضور چندباره در میدان نقش جهان را تجربه می کنیم و این حضور در هربار تداعیگر تلفیق است، تلفیق سنت و مدرنیته، حال و گذشته و در هر تلفیقی عظمت شگرف هنرمندان سپاهان مدهوشمان می کند.
اسبهای خسته میدان همچنان به دور میدان درحرکت هستند ... درهای مغازه باز، صدای اذان از مناره های مسجد جامع عباسی به گوش می رسد و گنبد فیروزه ای مسجد شیخ لطف الله چه شکوهی دارد! و هنوز بازار قیصریه شاهد زندگی است...
ما نیز عرض میدان را با هدف ورود به خیابان حافظ طی می کنیم. پدر می گوید "مُد گلشاد در خیابان حافظ بود، تا یکی دوسال قبل هم برقرار بود، امیدوارم هنوزهم باشد." به عابران نگاه می کنیم که هرکدام کفشی برپای دارد و از این سو به آن سو درحرکت اند، اما پدر می گوید:" کفش فقط کفش ایرانی."
به خیابان حافظ می رسیم و چندقدم جلوتر از مغازه های پیش رو سراغ آقا یدالله و کفاشی "مُد گلشاد" را می گیریم، آنچه بر زبان صاحبان قدیمی مغازه های اطراف جاری می شود این است که "مُدگلشاد" هنوز پاربرجاست و آقا یدالله هنوز در قید حیات است. پدر خوشنود می شود و تکرار می کند که "کفش هایی که آقا یدالله می ساخت بی نظیر بود."
حالا ما همراه با پدر و در این سالی که "حمایت از کالای ایرانی" نام گرفته است میهمان آقا یدالله در دُکان کوچکی می شویم که در خیابان حافظ هنوز شهرت دارد.. شهرتی که از تلاشی ۸۰ ساله جان گرفته و پابرجا مانده است و اگرچه دیگر دست های لرزان آقا یدالله نمی تواند بر چرم سوزنی بفشارد اما برای پدر، آقا یدالله همان کفاش قدیم است و مُد گلشاد نیز همان کفاشی شهرۀ پیشین...
یدالله براتی سالهاست که در مغازه کوچک کفاشیاش در خیابان حافظ به ساختن کفش مشغول بوده است و اگرچه دیگر توان ساختن کفش ندارد اما هر روز درب "مُد گلشاد" توسط وی گشوده می شود. آنچه در ادامه می خوانید گفتوشنودی است که با یدالله براتی انجام شده است.
از چه زمانی شغل کفاشی را شروع کردید؟
از بچگی یعنی حدود ۶ سالگی در این شغل بودم.
با کارگری شروع کردید، درسته؟
بله. چندین سال شاگرد کفاش بودم، خیلی کارگری کردم، خیلی زحمت کشیدم.
پدرتان در این شغل بودند که شما هم به آن وارد شدید؟
پدرم اصلا در این شغل نبود، پدرم کشاورز بود و من اصلا پدرم را ندیدم. بچه بودیم که پدرم فوت کرد و مادرم من را برای کار به کفاشی فرستاد.
چند سال است که در این مغازه کار می کنید؟
حدود ۵۰ سال است که اینجا دُکان من است.
در این دُکان کفش می دوختید؟
بله اما ۴ سال است که دیگر نمی توانم کار کنم.
متولد چه سالی هستید؟
سال ۱۳۱۱
شاگردان شما هنوز هم کار می کنند؟
یک زمانی شاگرد داشتم که الحمدالله بهتر از من هستند و الان کفاشی دارند و یکی دونفرشان هم فوت کردند.
در قدیم چطور یک کفش را می دوختید؟
آن زمان کفاشی اصلا مثل الان نبود، چرمی نبود و در واقع چیزی به اسم چرم سرخ از سده می آوردند و آن را رنگ کرده و رویه می کردند و کفش های قدیم درست میشد، کارهای قدیم با کارهای حالا فرق می کرد، آنموقع می نشستند و کفش را با سوزن و نخ می دوختند، اصلا چسب وجود نداشت و فقط سریش بود. به مرور زمان کفاشی از سوزن و نخ بیرون آمد و چسب ایجاد شد و تخت آوردند و تخت ها را با چسب پرس می کردند و به مرور به این شکل درآمد، وگرنه اول با سوزن و نخ بود. پاشنه ها را با میخ می زدند و به طورکلی کار خیلی سختی بود. بعد تخت به صورت آماده در کارخانه ساخته و به کفاش داده می شود و کفاش آن را با چسب پرس می کرد اما آن روش هم دیگر ازبین رفته و حالا ساخت کفش در دست شرکتها است و در خیلی موارد هم از کشورهایی مثل چین و تایلند وارد می کنند و دیگر دست دوزهای قدیم کار نمی کنند و همه ازدنیا رفته اند.
از ابتدا در همین شغل بودید؟
بله
نام استادانتان را درخاطر دارید؟
بله من سه استاد داشتم اما همه فوت کردند. من ۶ ساله بودم و استاد رضا، استاد اول من بود که در بازار بزرگ دُکان داشت، خدارحمتش کند، همان زمان هم که نزد او شاگردی می کردم فامیلش را نمی دانستم فقط می دانستم نامش استاد رضا است. بعد استاد اکبر آقا بود که به اکبر سفیده معروف بود ولی اصلا نمی دانستم چرا به این نام معروف شده بود، دکان او اول در بازار بزرگ بود و وقتی او به کوچه تلفخانه آمد من آنموقع شاگرد آمیرزا جعفر افضل بودم که دُکانش در بازار کفاش ها بود ولی کارگاهش اول چاه حج میرزا بود و من هم در کارگاه او کار می کردم.
بعد از شاگردی چه کردید؟
من و یکی از همشاگردیهایم به نام اکبرآقا که شاگرد آمیرزاجعفر افضل بودیم با هم به صورت شراکتی یک دُکان در همین خیابان حافظ بازکردیم و خیلی هم زحمت کشیدیم و بعد تصمیم گرفتیم شراکتمان را فسخ کنیم و از هم جدا شویم، بعد از آن بود که من آمدم در همین دُکان فعلی و اکبرآقا هم در دُکان قبلی ما باقی ماند. خدا رحمتش کند.
چند سال با اکبرآقا به صورت شراکتی کار کردید؟
حدود ۴ سال
زمانی که شاگردکفاش بودید چقدر حقوق می گرفتید؟
اصلا مقدارش مشخص نبود ولی هر شب جمعه استاد به شاگردش دستمزد میداد. اصلا اینطور نبود که شاگرد به خاطر مقدار دستمزد جلوی استادش بایستد و اصلا جرات نداشتیم که ببینیم استاد چقدر به ما دستمزد می دهد. آن زمان که شاگرد بودم هر مقداری که شب جمعه استادهایم به من می دادند به مادرم می دادم و او هم خرج می کرد.
شما چند شاگرد داشتید؟
چند نفری بودند که یکی دو سال می آمدند و بعد می رفتند و الحمدالله از من هم بهتر شدند و بعضی از آنها دارند کارمی کنند و متاسفانه خبردارم که یک دو نفرشان هم فوت کردند.
بیمه هستید؟
خودم بیمه نیستم اما بعضی شاگردانم را بیمه کردم ولی به فکر نبودم که خودم را بیمه کنم. اگر بیمه بودم لااقل الان حداقل حقوق ثابتی داشتم.
چند فرزند دارید؟
دو دختر و سه پسر دارم که ازدواج کرده اند، نوه هم دارم.
از بچه هایتان راضی هستید؟
بله بچه های خوبی هستند. درس خواندند ولی دانشگاه نرفتند و کار آزاد دارد.
پسرهایتان به شغل شما وارد نشدند؟
آنها نه علاقه داشتند و نه من به آنها گفتم که در این شغل بیایند.
چرا؟
به دلیل اینکه شغل خوبی نبود. کفاشی زحمتش زیاد و درآمدش کم است. تولیدکننده زحمت می کشد ولی درآمدی ندارد اما موضوع فروشنده های کفش چیز دیگری است. من خودم تا ۴ سال پیش تولیدکننده بودم اما تولیدکنده همیشه درآمد کمی دارد، درآمدش تعادل ندارد، امروز می فروشد فردا چسب گران می شود، پس فردا میخ گران می شود و درکل چیزی عاید تولیدکننده نمی شود.
شما کفش هم مردانه و هم کفش زنانه می دوختید؟
در شغل ما زنانه دوز جدا و مردانه دوز جدا است و من کفش مردانه می دوختم.
کفش های خودتان را می خریدید یا می دوختید؟
من همیشه کفش های خودم را خودم دوختم اما چون کفش زنانه و بچهگانه نمی دوختم زن و فرزندانم کفش هایشان را از کفش فروشی ها می خریدند.
الان کفش می خرید و در مغازه یا دُکانتان می فروشید؟
بله همین طور است.
الان درآمدتان چطور است؟
خدا بزرگ است. هر روز که آدم کفش نمی فروشد، یک روز یک جفت می فروشد و یک روز دو جفت و گاه سه روز دشت نمی کند. اصلا رویش نوشته نشده که در یک روز می فروشی یا نمی فروشی. من هم بخت یار است و گاهی می فروشم، گاهی نه.
نام دکانتان چیست؟
نامش "مد گُلشاد" است، از اول هم همین عنوان را داشت و دلیل خاصی هم برای انتخاب این نام نداشتم، این نام خیلی اتفاقی به ذهنم رسید و نام دُکانم شد.
خواندن و نوشتن می دانید؟
نه من حتی نمی توانم نام دُکانم را بنویسم و بخوانم، سواد نوشتن و خواندن ندارم بلکه سواد من این است که در این شغل بودم، سواد من کفاشی است. ما پدرمان را ندیدیم و او خیلی زود فوت کرد و به همین خاطر مادرمان نمی توانست مخارج تحصیل را برایمان فراهم کند. مادرم زحمت می کشید، خدا بیامرز خیلی اذیت شد تا ما سه برادر را بزرگ کرد. الان مادر و هر دو برادرم فوت کرده اند.
در خانواده فرد دیگری هم کفاش بود؟
نه حتی برادرهایم شغل دیگری داشتند و فقط من کفاش بودم.
جوان های امروز با شما و همنسلان شما بسیار متفاوتند. به آنها توصیه ای دارید؟
آنروزها که ما جوان بودیم اینطور به ما امکانات نمی دادند، ما را مدرسه ای نمی فرستاند، تر و خشکمان نمی کردند. امکاناتی نبود و هرکسی را می دیدی بچه اش را به دنبال کار می فرستاد و آنها که کمی سرمایه داشتند بچه هایشان را به مکتب می فرستادند، اما خیلی ها حتی نمی توانستند به مکتب بروند چون خیلی از خانواده ها ضعیف بودند. اما حالا زمانه فرق کرده و جوانی که امروز در دانشگاه درس می خواند حتما می خواهد پشت میز بنشیند و دلش نمی خواهد تنش را به کار بسپارد! اما خداوند به بشر عقل داده است و هرکسی باید عقلش را به کار بیندازد، جوان و پیر هم ندارد. جوان باید بفهمد که در این اجتماع چه کاری باید بکند، باید بداند که خلاف نکند و دنبال زندگی باشد تا آینده اش را بسازد. من اینجا نشسته ام و گاه از این جوان ها رفتارهایی می بینم که تعجب می کنم! من در تمام عمرم نه سیگار کشیدم و نه قلیان و نه هیچ کار خلاف دیگری انجام دادم اما دوستانی داشتم که اهل دود بودند و خیلی زود هم از دنیا رفتند. من به جوان ها می گویم که اول از همه سیگار نکشید چون بعد از سیگار به دنبال سایر خلاف ها خواهید رفت و آنوقت اول روزگار خودتان و بعد هم روزگار خانواده تان را سیاه می کنید.
از دوران شاگردیتان خاطره ای دارید؟
خاطرات کارگریم زیاد است اما از آن دوران خاطره خوش ندارم. همیشه سرم در کار بود و زحمت کشیدم و حالا هم از کار افتاده ام و هر از گاهی کفشی می فروشم تا اموراتم بگذرد. شبها ما را تا ساعت ۱۲ نصف شب نگه می داشتند تا کار کنیم. یادم هست و تا زنده هستم یادم نمی رود که یک شب از بس که خسته بودم وقتی مادرم برایم غذا آورده بود بجای اینکه غذا را در دهانم بگذارم به لپم می زدم و موقع غذا خوردن خوابم برد و وقتی بیدار شدم هنوز غذا در دهانم بود، که هیچ وقت این خاطره یادم نمی رود.
خاطره دیگرم این است که یک شب ساعت ۱۲ نیمه شب با دوچرخه از محل کارم به خانهمان می رفتم که در توقچی بود، هیچ وقت یادم نمی رود آنقدر هوا سرد بود که نزدیک امامزاده اسماعیل رسیده بودم که چشمهایم از سرما یخ زد.
تفریحتان در کودکی چه بود؟
ما همیشه کار می کردیم و تنها تفریحمان این بود که صبح های جمعه یک قران می دادیم دوچرخه کرایه می کردیم و در میدان نقش جهان دو چرخه سواری می کردیم. آنموقع میدان نقش جهان اینطور نبود، وسط میدان پر از خاک بود، درهای مغازه ها بسته بود و خیلی از آن ها دری نداشت و عصربه عصر رفتگر آب می پاشید، حوضی هم در وسط میدان وجود نداشت.
از زاینده رود هم خاطره ای دارید؟
من هیچ وقت ندیدم که زاینده رود خشک شود، هیچ وقت ندیدم... بجز این مدت ۴ ساله و من خیلی از خشک شدن زاینده رود ناراحت هستم... خدایا به حق محمد(ص) بارندگی عنایت کن. این ۴ سال که زاینده رود خشک شده همه ما ناراحت هستیم. زاینده رود هیچ وقت خشک نبود حتی وقتی هم که آب کم بود حداقل یک باریکه ای در زاینده رود جاری بود اما حالا کاملا خشک شده است. چه باران هایی در اصفهان می آمد ... چه برفهایی می آمد... دیگر نه برفی آمد و نه بارانی! خدایا اگر گناهکار هستیم ما را ببخش و بارندگی عنایت کن... خدایا رحمتت را به ما ارزانی کن ...
یادم هست یک زمان هم آنقدر آب زاینده رود بالا آمد که تبدیل به سیل شد و آب تا بالای شیرسنگی کنار پل خواجو بالا آمده بود و خیابانی که به انقلاب وارد می شد را آب گرفته بود چون تا آنموقع هنوز کنار رودخانه و خیابان دیواره ای وجود نداشت و همه اش زمین کشاورزی بود. خدا رحمتش کند شهردار آن زمان اصفهان آقای مستوفی بود، بعد از سیلی که آمد او زمین ها را خرید و دیوار را گذاشت این کار را انجام داد. خدا رحمتش کند ...
به گزارش ایمنا، وقت رفتن فرامی رسد... پدر کفشی را امتحان می کند و احساس رضایت دارد... آقا یدالله می گوید "امروز دشت اولم بود"، چشمان پدر برقی می زند و پول را در پیشخوان دُکان می گذارد و از آقا یدالله خداحافظی می کنیم. پدر از حال و هوای بهاری آقا یدالله می گوید و هنوزهم اعتقاد دارد که کفش فقط کفش ایرانی...
گفتگو از: شیرین مستغاثی، سرویس جامعه ایمنا
نظر شما