به گزارش ایمنا، مرحوم دکتر علی شریعتی یکی از مهم ترین و تأثیرگذارترین روشنفکرانی است که در دوره معاصر رسالت روشنفکری را بر دوش کشیده است. اما اگرچه همچنان نشست ها و میزگردهای پرشماری درباره شریعتی برگزار می شود، اما به نظر می رسد میراث شریعتی امروز در محافل علمی و روشنفکری چندان که باید مورد استفاده قرار نمی گیرد و در متن جامعه نیز تنها به ذکر گزین گویه ها و جملات قصاری به نقل از این اندیشمند معاصر اکتفا می شود.
۲۹ خرداد، سالگرد درگذشت دکتر شریعتی، فرصت مناسبی است تا به بازخوانی اندیشه های او بپردازیم. به این منظور با احسان شریعتی، استاد دانشگاه تهران و فرزند دکتر شریعتی گفتگویی انجام داده ایم و پرسش هایی درباره نسبت شریعتی با فلسفه و ایدئولوژی و قدرت، شیوه تفکر او، نقش و جایگاه شریعتی در اندیشه معاصر و سنتی که شریعتی در ادامه آن قرار دارد و علت برخی هجمه هایی که علیه شریعتی صورت می گیرد، مطرح کرده ایم که در ادامه از نظرتان می گذرد؛
احسان شریعتی فارغ التحصیل فلسفه از دانشگاه سوربن فرانسه است و از وی آثاری چون «فلسفه هایدگر و قرائت ایرانی آن»، دین و دولت» و «فلسفه خودی در اندیشه اقبال لاهوری» به انتشار رسیده است.
قبل از اینکه وارد بحث درباره دکتر شریعتی و نسبت او با فلسفه و ایدئولوژی شویم بهتر است نظر شما را درباره دوگانه فلسفه و ایدئولوژی بپرسیم و اینکه هرکدام چه وظیفه ای را بهعهده دارند؟
ایدئولوژی مانند دین یک واژه عام، مبهم و چندمعنا و چندپهلو است. خود واژه «ایده» سیری دارد در تاریخ فلسفه. ایده از ریشه فعل یونانی eïdomaï، معنای اولیهاش، «جنبه، ظاهر، دیده شدن» بوده است (معادل لاتین species: شکل-جنبه، و صورت نوعی)، که بعدها، معنای فرعی متافیزیکی «ایدوس» را یافته است (ذات یا ماهیت موجودات). افلاطون با این واژه کاری کرد که تبدیل به مفهوم کلیدی و نمادین فلسفه او شد؛ همان عالم مثال و مُثل. بنابراین ماجرای ایده سابقه باستانی دارد و حتی می توان گفت که تاریخ فلسفه، تاریخ «ایده» است.
فلسفه به معنای فنی-تکنیکی کلمه، بعد از فیثاغورث که کلمه فیلوسوفیا را ساخت، افلاطون به آن پرداخت و رئیس فلاسفه و ایدئالیسم، بهمعنای رئالیستی مفهوم، هم اوست! ایدئولوژی مدرن اما، درست بهعکس، نقد ایدئالیسم است. از طریق ایده شناسی، یا مطالعه و شناخت منشأ حسّی تکوین ایدهها (متأثر از کندیاک و لاک). حال بماند اینکه ما همین واژه ایده را چگونه ترجمه کردیم. برای نمونه، مرحوم احمد فردید آن را به «دیدارشناسی» ترجمه می کرد.
«ایدئولوژی»، از آغاز قرن نوزده توسط تئوریسینهای لیبرال انقلابی، دستوت دوتراسی و همفکرانش، پس از انقلاب فرانسه مطرح شد که در مدارس علمی بیآموزیم در معرفتشناسی، بهنام شناخت ایدهها و اینکه ایده ها و معرفت چگونه زاده میشود (اصلا زیرعنوان کتاب «عناصر ایدئولوژی» دستوت، «برای استفاده مدارس مرکزی جمهوری فرانسه» است). بنابراین در اینجا ایدئولوژی یعنی علم تکوین یا زایش ایدهها و معرفت که از راه حواس بهدست میآید. اینها اتفاقا علیه ایدئالیسم و متافیزیک میخواستند بگویند که نه ایدهها بلکه نحوه زایش یا تکوین آنها مهم است.
اما از روزی که ناپلئون با آنها درافتاد و آنها را «ایدئولوگ»، یعنی اهل تئوری و دکترین خواند، نخستین بار تعبیر منفی از ایدئولوژی به کار رفت. به این معنی که ایدئولوگها، تئوریسینهایی شدند که در گوشهای نشسته و مدام اوضاع را نقد میکنند و به عمل و به واقعیت سیاست و قدرت توجه ندارند. بعدها در سیرتحول تعاریف ایدئولوژی، همین معنای ناپلئونی مسلط شد! دلیلش هم این بود که مارکس و انگلس در ۱۸۴۵ کتابی نوشتند به نام «ایدئولوژی آلمانی» که در آن زمان چاپ هم نشد و پیش از جنگ جهانی دوم یعنی در سال ۱۹۳۲ منتشر شد.
در این کتاب ایدئولوژی و ایدئالیسم یکی گرفته شدند! مارکس در این کتاب به «ایدهآلیسم آلمانی» حمله میکند چون هگلیهای چپ فکر میکردند ایدهها هستند که تاریخ را پیش میبرند و تنها با نقد ایدهها و عقاید دینی می شود اوضاع را اصلاح کرد، در حالیکه زندگی و شیوهزیست است که ایدهها را تعین میبخشد. بنابراین ایدهآلیسم نوعی «معکوساندیشی»، مانند اطاق تاریک عکاسی، است که واقعیتها را معکوس نشان میدهد. در دوره پس از مارکس، در کتاب «ایدئولوژی و اتوپیا»، کارل مانهایم ایدئولوژی را بهمثابه «آگاهی کاذب»، در معنای مارکسی کلمه، مورد بحث قرار داد.
بنابراین اولین کسی که تعریف علمی منفی از ایدئولوژی ارائه کرده است، خود مارکس است. اما پارادوکسی که بهوجود آمد این بود که بهنام خود مارکس بزرگترین و کاملترین ایدئولوژی در تاریخ شکل گرفت. بنابراین امروز وقتی میگوییم ایدئولوژی، به معنای کامل کلمه یعنی مارکسیسم. در دوره پس از جنگ جهانی دوم که ایدئولوژیهای فاشیسم و اقتدارگرای راست و کمونیسم چپ، نظامهای ایدئولوژیک را ساختند، مفهوم ایدئولوژی بهمعنای دیگری تعریف شد و مورد نقد قرار گرفت. خلاصه کلام، اینکه در دورههای مختلف تعاریف گوناگونی از ایدئولوژی صورت گرفته است.
در ایران مفهوم ایدئولوژی چه روندی را طی کرد؟
در ایران پیش از دکتر شریعتی زندهیاد مهندس بازرگان دو کتاب دارد، به نام «بعثت و ایدئولوژی» و «اسلام، مکتب مبارز و مولد». در آن زمان روشنفکران مسلمان میخواستند سنت دینی را مورد نقادی ایدئولوژیک قرار دهند. هدفشان هم این بود که دین را از حالت خرافی و موروثی و ناخودآگاه که مانع تحولات اجتماعی به سوی دنیای بهتر، آبادتر، آزادترو عادلانهتر بود، به پشتوانه اخلاقی و معنوی پیشرفت بدل سازند. بنابراین وقتی شریعتی میگوید بزرگترین موفقیتم این بود که دین را از سنت موروثی و خرافی ناخودآگاه تبدیل به ایدئولوژی کردم منظورش همین کاربرد نقادانه است. امروزه وقتی از دین صحبت میکنیم دین برای ما جهان بینی توحید، مکتب راهنمای عمل اجتماعی، در همه معانی و مبانی فلسفی و اخلاقی و معنوی و عرفانی است. نکته ای که وجود دارد این است که دیدیم مفهوم ایدئولوژی مرتب تغییر کرده است، چنانکه خود واژه دین هم مرتب تغییر میکرده است.
اغلب فکر می کنیم که واژه دین یک واژه مثبت است، در حالیکه خود قرآن خطاب به کفار میگوید: «لکم دینکم»، یعنی شما دین خودتان را دارید و ما هم دین خودمان را. یعنی کفر هم خودش یک دین است. یا مثلا درباره واژه امامت فکر می کنیم الزاما یک واژه مثبت است، در حالیکه اینگونه نیست و ما «ائمه الکفر» داریم! بنابراین دین یک مفهوم کلی است که میتواند جهت مثبت یا منفی داشته باشد. ایدئولوژی هم چنین سیری در طول تاریخ داشته است. من خود از روز اول که به ایران آمدم بحثی مطرح کردم که باید نوعی «جنگ تعاریف» راه بیندازیم، یعنی تعریف رایج هیچ واژهای را پیشاپیش و بدون نقد نپذیریم. بسیاری از دوستان فکر میکنند واژه ایدئولوژی تعریف ثابت و قطعی دارد، در حالیکه بههیچوجه اینطور نیست.
حالا در این میان دوگانه فلسفه و ایدئولوژی چه میشود؟ کمی درباره نسبت میان این دو توضیح بدهید.
در تاریخ فلسفه، معادل نقد ایدئولوژی، نقد متافیزیک است. متافیزیک نیز خود مفهومی چند پهلو است. یعنی تمام تاریخ فلسفه معاصر از کانت گرفته تا کنون، در تمام شاخههای تحلیلی و پدیدارشناختی، نقد متافیزیک مطرح است. بنابراین آن چیزی که در عالم جامعه و سیاست به آن ایدئولوژی میگوییم، درعالم فلسفه آن را متافیزیک و ایدهآلیسم میخوانند.
برخی فلسفهها را به دو دسته لوگوسمحور و پادلوگوسمحور تقسیمبندی میکنند. مثلاً به عقیده دکتر محدثی، اندیشه شریعتی نوعی اندیشه پادلوگوسمحور است و غیر ایدئالیستی است. نظر شما دراینباره چیست؟
اصولا اندیشه غربی لوگوسمحور یا کلاممحور است. به تعبیر دریدا، در اساس، کلام منطقی بر نوشتار تقدم دارد. سقراط اینگونه میاندیشید که فلسفه را باید زیست. بنابراین باید در کلام جاری باشد. در سنت شرقی اما اهل کتاب داریم و قرآن با نام خدای قلم و کتابت و تعلیم و تربیت آغاز می شود.
تفکر شریعتی یک تفکر تطبیقی یا مقایسهای است. یعنی وقتی میگوید ایدئولوژی منظورش این نیست که میخواهیم یک سیستم جزمی بسازیم و توضیح المسائل بنویسیم و برای همه چیز جواب داشته باشیم، بلکه جدولی ترسیم میکند که در این جدول تمام مکاتب میتوانند با هم مقایسه شوند. درسگفتارهای ایدئولوژی دکتر شریعتی در اسلام شناسی هندسی حسینیه ارشاد چنین کاری است، یعنی یک شکل هندسی، با الهام از توصیه باشلار معرفت شناس فرانسوی، ترسیم میکند که تمام سیستمهای فکری و دینی با یکدیگر مقایسه میشوند و خود ویژگیهای هر کدام هم در آن روشن میشود.
به همین دلیل هم هیچ موقع نمی توان فهمید که دکتر شریعتی ذیل چه ایسمی قرار دارد. البته به نظر برخی اتخاذ این رویکرد، شریعتی را در معرض خطر التقاط قرار می دهد.
بله، یکی از ویژگیهای دکتر شریعتی گشوده بودن اندیشه وی بر روی همه افقهای ادیان و ایدئولوژیهاست، اما این بهمعنای التقاط، به معنای اکلیکتیسم مثبت یا سنکرتیسم یا ترکیب منفی عناصر نامتجانس نیست، و این دو واژه با هم فرق دارند. سنتکرتیسم یعنی شما از یک مجموعه عناصر بی ربط ترکیبی درست می کنید که این همان التقاط به معنای بد کلمه است، اما التقاط به معانی مثبت اکلکتیک، ایناست که عناصری را باهم جمع کنیم که با هم همخوان اند و تمام ایدئولوژیها و ادیان بزرگ این ویژگی را دارند.
به عقیده شریعتی وقتی میگوییم دین منظورمان اشکال مذهبی نیست، بلکه منظورمان از انسان دینی، انسان معنوی، عرفانی، اخلاقی یا انسانی که ساحتی متعالی و والا از انسانیت مواجهه در برابر امر قدسی در او تحلی مییابد. شریعتی همه این کارها را به شکل گشوده و گفتگویی (دیالوژیک) انجام میدهد؛ یعنی وقتی ایشان شروع به آموزش تاریخ ادیان می کند با روش تأویلی-هرمنوتیکی پیش میرود. میگوید برای اینکه بتوانیم بودائیسم را بفهمیم باید در قالب بودا برویم و ببینیم بودا چگونه شخصیتی بوده است. البته این تنها یک روش و متد است و نه باز اینکه واقعا شریعتی بخواهد کسی را بودایی کند! در واقع این یک روش هرمنوتیکی است، به این معنا که همدلانه تعبیر و معنایابی کنیم.
با همه اینها ایشان نه مارکسیست بود، نه بودایی، نه اگزیستانسیالیست، نه مسیحی، نه پروتستان! دکتر شریعتی در جایی چنان مارکسیسم را نقد میکند که میگوید مارکسیسم از بورژوازی هم در اخلاق بورژواتر است؛ یعنی حملاتی به مارکسیسم میکند که تا کنون از نظر اخلاقی و معنوی هیچ ناقدی نکرده است. همچنین درنظریاتی که نسبت به مدرنیته داشت مطرح می کرد.
برخلاف چیزی که اکثرا فکر میکنند، ایشان نه ضدمدرن بود و نه ضدغربی، بهعکس، معتقد بود که غرب و شرق دو بُعد هر انسان است. لذا ایشان با متفکران غربی همان رابطه ای را برقرار میکند که با حکمای شرقی؛ و می گوید من هم ابوذر را دوست دارم، و هم چارلی پاپلین را! یکی از ویژگیهای شریعتی که برای نسل جوان زیبا یا جذابش میکند ایناست که همه این ابعاد در او با یکدیگر تناقض ندارند! یعنی برای خیلیها سوال است که چطور میشود هم مذهبی بود و هم در برابر دیگر مسائل و سپهرها باز و گشوده بود؟ البته این موضوع سوء برداشتها و سوء تفاهمهایی هم ایجاد میکند.
شریعتی حملات تندی هم به فلاسفه داشته است چرا این کار را کرده و با این کار میخواهد به چه چیز برسد؟
هم حملاتی به نوعی از فلسفه (و عرفان) دارد و هم از فلسفه دفاع می کند و می گوید «تنها فلسفه و عرفان روح من را سیراب می کنند». فلسفه حقیقی پرسشگری و آزادی اندیشه است؛ اما او وقتی به فلاسفه حمله می کند، منظورش تئوریسینهای توجیهگر قدرت است، چرا که فلسفه مستلزم نقد و استقلال از قدرت است. این ایده افلاطونی که فیلسوف باید شاه شود و شاه میتواند فیلسوف شود؛ چنانکه سرنوشت خود او نشان داد، توهم بود چون شاهی و فلسفهورزی دو امر متضاد اند.
یعنی روشنفکر باید همیشه بیرون از قدرت بایستد؟
بله. البته نه به این معنا که روشنفکر نسبت به قدرت بیتفاوت است و یا هیچ مشارکتی در اصلاح امور ندارد. بهعکس سعی میکند همیشه بهترها قدرت یابند؛ اما روشنفکر تا وقتی روشنفکر و فیلسوف حقیقی است که با قدرت و حتی بهترین قدرت ها، فاصله انتقادی خود را حفظ کند تا بتواند نواقص کار را ببیند.
به گمان من دوگانهسازی از فلسفه و ایدئولوژی دوگانهسازی بیوجهی باشد، چون اینها در عرض هم نیستند؛ فلسفه کار کلان و افق گشایی از بالا انجام می دهد ولی ایدئولوژی ناظر به عمل است. بنابراین ممکن است مقابل دانستن این دو، به نوعی کسر شأن فلسفه باشد و با این کار فلسفه را تنزل دهیم. اعتقاد دارم که فلسفه میتواند ایدئولوژی را مهار کند نه اینکه آن را نفی کند. اساساً کارکرد ایدئولوژی چیست؟
بله. همانطور که گفتیم ایدئولوژی یک معنای منفی داشت و یک معنای خنثی یا علمی. به این معنا در جامعه مدرن دموکراتیک، طبقات، احزاب و ایدئولوژیهای مختلف وجود دارند که باهم رقابت دارند. جامعه دموکراتیک جامعهای است که در آن مجموعهای از ایدئولوژیها بهطور آزاد و سازمانیافته با هم رقابت و مبازه سیاسی-عقیدتی میکنند.
ایدئولوژی همواره با طبقه نسبت دارد؟
جامعه از طبقات تشکیل شده که هر یک ایدئولوژی خود را دارد. ایدئولوژی به معنای روبنایی که مارکس در جامعهشناسی میگوید، مجموعه ای از معارف، حقوق، سیاست، فرهنگ، دانش و آگاهیها است. قدرت در عصر جدید نولیبرال نامرئی است و دیده نمیشود؛ مثل همین اینترنت که همه فکر می کنند در حال مشاهده اینترنت هستند، در حالیکه اینترنت در حال دیدن ماست و کنترلمان میکند. به همین دلیل هم این نوع از ایدئولوژی توتالیتر و خطرناکتر از آن انواع دیگر؛ چون در توتالیتاریسمهای فاشیستی و کمونیستی شما رهبر را میبینید و وحشت میکنید؛ دولت بر همه چیز نظارت دارد؛ ولی دراین نوع ایدئولوژی نرمافزارانه یا سافت شما کسی را نمیبینید!
حال اگر بخواهیم علمی صحبت کنیم و نه جدلی، ایدئولوژیک بودن مثل طبقاتی بودن جامعه، امر طبیعی و ذاتی همه طبقات اجتماعی است که هریک ایدئولوژی خاص خود را دارند؛ و هر دولت نیز نوعی ایدئولوژی لازم دارد.
پس میشود گفت رقابت و گفتگوی ایدئولوژیها اگر در کنار هم باشد، طبیعی است ولی اگر انحصاری بشود خطرناک است.
دقیقا. انحصار خطر دارد و اینکه همه چیز را بخواهیم تفتیش کنیم مثل قرون وسطی که تفتیش عقاید و انکیزیسیون راه انداخته بودند. من به ایدئولوژی با همه معانی منفی و مثبتی که در تاریخ ذکر شده، بهشکل علمی و خنثای آن نیز توجه میکنم، یعنی میگویم ایدئولوژی نظامی از عقاید است که میتواند معنای خنثی یا مثبت هم داشته باشد. بنابراین، تناقضی بین فلسفه و جهان بینی جز در نحوه کاربرد و موضوع متفاوت هر یک نمیبینم.
در دوره جدید بهقول هایدگر جهان به تصویرهای جهان بینیها تبدیل میشود؛ یعنی از جهان تصوراتی ساخته میشود که پایه ایدئولوژیهای جدید اند. در دوره جدید ایدهآلیسم هم تبدیل به ایدئولوژی میشود و ایدئولوژیهای جدید همان ادیان جدید هستند.
به عقیده یاسپرس در یک دوره تاریخی مشخص، ادیان بزرگی که در تاریخ داریم ظاهر میشوند و این دوران تمام می شود. امری که ما به زبان مذهبی از آن با «خاتمیت» یاد میکنیم. دوران قرون وسطای غربی اروپایی، سراسر دورانی دینی است؛ اما دوره جدید غیردینی و عصری و عرفی یا سکولار میشود؛ به طورکلی سکولاریسم روح حاکم میشود و ایدئولوژیها از راه میرسند. ایدئولوژیها گاه همان نقش دین را بازی میکنند.
مثلا در کشور ما هم وقتی بچههای مذهبی مارکسیست میشدند، باز هم به نوعی «دیندار» بودند؛ منتها دینشان مارکسیسم-لنینیسم بود! ولی الان دین حاکم به تدریج نئولیبرالیسم میشود؛ یعنی وقتی بچه مذهبیها تغییر عقیده میدهند، نئولیبرالیست میشوند، آن هم نه لیبرالیسم به دمکراتیسم انقلابی ضد قرون وسطایی اولیه، بلکه بهمعنای بیخیال-دموکراسی یا وادادگی و عدم تعهد نسبت به هر ارزش و اعتقادی.
در طی جریانشناسی اندیشههای موجود، جایگاه دکتر شریعتی را کجا میبینید؟ یعنی چه نقشی ایشان در اندیشه معاصر ما ایفا کرده است؟ نقش شریعتی در جریان اندیشه معاصر کجاست؟
این بحث مفصلی است که در موسسه رخداد زیرعنوان «تبار شناسی فکری موقعیت کنونی اندیشه در ایران» داشتهایم. اینکه ما از زمان مشروطه چه «خانوادههای فکری» در ایران داریم که به طورکلی در دو قطب به سنت گرایان و متجددان تقسیم میشوند. خود روحانیت به گرایشهای مختلف تقسیم می شود. در این وسط و میان هم شخصیتهایی مثل سیدجمال در ایران و اقبال در هند و..، نوعی جریان نواندیشی دینی داشتیم. حتی کسروی و سنگلجی و...سایر جریانات فکری و بعدها هم بازرگان، سحابی طالقانی و..، و در مشهد بهویژه استاد محمدتقی شریعتی که «کانون نشر حقایق اسلامی» را بنیان گزاردند. در واقع شریعتی در تداوم همه اینها از دهه بیست تا پنجاه است و از رفرماسیون ملی و مذهبی سخن میگوید.
دکتر شریعتی از نظر سیاسی و فکری در ادامه کدام سنت است؟
از نظر سیاسی ادامه جریان ملی- مردمی ازمشروطه تا مصدق و از نظر مذهبی، درا دامه جریان نواندیشی اسلامی که از زمان سید جمال و اقبال شروع شد؛ چنانکه در پوسترهای اول انقلاب هم می بینیم که سیدجمال، اقبال و شریعتی حضور دارند و این فقط مختص ایران نیست؛ بلکه در تمام جهان اسلام جاری است. الان مغالطهای میکنند و می گویند چون سیدجمال بازگشت به اسلام راستین اولیه و سلف صالح را مطرح میکرده با سلفیسمی که الان داعش و القاعده مدعی اند یکی است! اسم سلفی مایه خلط گرایشات متضاد شده؛ در حالی که اصلا به هم ربطی ندارند.
سیدجمال و همفکرانش، روشنفکران مدرن و نواندیشی بودند، در حالیکه امثال داعشیها می خواهند به شریعت برگردند و خلافت را بازگردانند. «بازگشتی» که امثال شریعتی از آن سخن میگویند، به معنی «برگشت» نیست! بلکه به معنی گشتی دیگر، یعنی ازسرگیری و «آغازی نو و شروعی دیگر» است.
دراین مدت ایده «بازگشت» توسط خیلی از افراد مطرح میشود، فکر می کنید چرا این ایده آنقدر مطرح میشود؟
چون الان در دورانی هستیم که بحران «هویت» پیش آمده است. اتفاقا ما بهمناسبت چهلمین سالگرد شریعتی سمپوزیومی به نام «ما، اکنون و شریعتی» داریم که در روزهای ۱۵ و ۱۶ تیرماه برگزار خواهد شد. در یکی از پنلهای این سمپوزیوم، در محور «هویت»، هم درباره ایده بازگشت بحث خواهد شد.
گاه شاهد تخریبها و گاه توهینهایی به شخصیت دکتر شریعتی هستیم که تعدادشان هم کم نیست، فکر میکنید کسانی که اینگونه رفتارها را میکنند، دنبال چه چیزی هستند؟
هدف شان بازگشت به نظم سابق است. اینها عناصری هستند میخواهند نظم سابق را در شکل جدید بازگردانند (رستوراسیون). ولی چون اینرا رسما نمیتوانند بگویند، سعی میکنند آن مناسبات و سلطه گذشته را بازگردانند. اینها روشنفکران انقلابی را مسئول وضع موجود میدانند، به جای اینکه مسئولان را مسئول اوضاع گذشته و حال بدانند، منتقدان وضع گذشته را مسئول میدانند و به غلط فکر میکنند امثال آل احمد، شریعتی و ... بودند که باعث شدند سیادت و نظام گذشته فروبپاشد و ملت ما دچار مشکلات، جنگ و بحرانهای دیگر... شود.
این تحلیل بهخاطر این غلط است که مسئولین را نشان نمیدهد. این حافظان نظم گذشته که امروز هم بقایایی در نهادهای مختلف دارند، خودشان نمیگویند که سلطنت طلب به معنای سیاسی هستیم، ولی به شکل ایدئولوژیک میخواهند گذشته و عظمت از دست رفته را برگردانند؛ و به عمد آدرس غلط میدهند و روشنفکران ناقد را مسئول همه مصائب حاضر میدانند.
بهعنوان سوال پایانی بهنظر شما شریعتی اگر امروز یعنی دهههای بعد انقلاب و مخصوصا دهه ۹۰ بود، کجا می ایستاد؟
شریعتی اگر امروز میبود باز هم بهعنوان حرفه، معلم و پژوهشگر و محقق باقی میماند. چون اهل کار اجرایی و دولتی و وزیر و کیل شدن نبود. با اینکه سیاسی و متعهد بود، اگر امروز میبود باز از نظر سیاسی منتقد وضع موجود و در اپوزیسیون اصولی، یعنی ملی و مردمی و مسئول و مستقل می بود. منتقدی مستقل از قدرت های خارجی و منتقدی داخلی. اما ایشان قطعا فقط ناقد وضع موجود در ایران نبود، بلکه اپوزیسیون و منتقد وضع موجود در همه جهان می بود.
البته این نقد و اصلاحگری به این معنا نبود که در عمل به خشونت بگراید. زیرا کاملا با هر نوع خشونت مرزبندی دقیق داشت و مخالفت می کرد. درست است که ایشان بهعنوان «معلم انقلاب» نامیده و معروف شده است؛ اما در واقع او همه «انقلابهای زودرس» را نفی میکرد؛ چون اعتقاد داشت که انقلاب واقعی بسیار بلندمدت خواهد بود و با تغییر دولت ها، انقلاب واقعی که همان گسست معرفتی و اخلاقی و عقیدتی باشد حاصل نمیشود.
تفکر او انقلابی، به معنای عمیق کلمه بود، نه به معنای سطحی و سیاسی رایج. الان میگویند همه تقصیرات گردن ماست که انقلاب کردیم! اما بهتر است بگوییم یکی از مشکلات ما این است که هنوز درست انقلاب نکردهایم! انقلاب ما خیلی سریع پیروز شد و تغییرات حاکمیتی پیش آمد، ولی در فرهنگ و ساختارها و بسیاری عادات، گویی هنوز انقلابی رخ نداده است! چون تغییر به این سادگی نیست که عاداتی که مثلا ۲۵۰۰ سال است جا افتاده است، به این سرعت تغییر کند و عوض شود. شریعتی اگر امروز بود باز هم بینشی تغییر طلب و تحولخواه از لحاظ تاریخی میداشت./
منبع:خبرگزاری مهر
نظر شما