به گزارش خبرگزاری ایمنا، مصطفی خدابخشی؛ موذن کهنه چریک روزهای اول جنگ که در ارتفاعات صخره 770 به شدت مجروح شد، با گذشت زمان گذرش به بنی صدر افتاده است. رئیس جمهوری که پیشانینوشتش خیانت به ملتی است که هنوز طعم شیرین پیروزی انقلاب را به درستی نچشیده، درگیر جنگی نابرابر شدند.
موذن هنوز از بستر مجروحیت بلند نشده بود که بنی صدر به دنبال یارگیری و استفاده از توان نیروهای نظامی برای تحقق خواسته خود و ضربه زدن به کشور بود.
بر همین اساس و درست دو ماه بعد از حکمی که شهید چمران برای موذن صادر کرد بنی صدر به دنبال همراه کردن این چریک کهنه کار بر آمد و طی نامه ای به سرلشکر فلاحی خواستار استفاده از وی در ساختاری سازمانی شد.
بنی صدر در نامه مزبور آورد:
«تیمسار فلاحی
آقای سرگرد موذن در منطقه غرب آمده اند باید ادامه کار ایشان محل سازمانی داشته باشد. به گزارش ایشان توجه کنید که چه کاری از وی در پیشبرد هدف برای استقرار امنیت بر می آید. در صورتی که سرگرد موذن مایل هستند تحت امر فرماندهی عملیات غرب انجام وظیفه نمایند.»
در جواب این نامه تیمسار فلاحی با اشراف به این موضوع که امام خمینی آزادی عمل برای موذن قائل شده اند، چنین می نویسد که اگر سرگرد موذن خواستار این تغییر باشد می توانم اقدامی کنم وگرنه چنین اقدامی محقق نخواهد شد.
بعد از این نامه نگاری ها بنی صدر که توقع چنین واکنشی را نداشت راسا وارد عمل می شود و در بازدیدی که از کرمانشاه داشت عضویت موذن در «گروه ضربت کمیته انقلاب» که عملا در برابر سیاه جامگان قد برافراشته بود را دست مایه آزار و اذیت های خود قرار داد و با مواردی همچون «خواندن اذان» توسط یک فرد نظامی، داشتن «لباس روحانیت» و تاسیس «زورخانه» از سوی موذن به شدت مخالفت کرد.
کار بنی صدر با موذن در اینجا تمام نشد تا اینکه قصه جفا بر این شیرمرد کلید بخورد.
موذن از آن روزهای تلخ چنین یاد می کند که: بنی صدر در بازدیدی که از منطقه کرمانشاه داشت من را به پادگان پشتیبانی منطقه فرا خواند و با حضور یکی از فرماندهان شروع به توهین و فحاشی به من کرد. او در بخشی از تهدیداتش می گوید که «پدرت را در می آورم». وقتی که چنین حرفی را زد من به او گفتم که «مگر من چه خیانتی یا چه دزدی کردم که شما چنین حرفی را به من می زنید. شما حرمت آن صندلی شاهنشاهی که برای خود درست کردید و رای مردم را داشته باشید. من فقط از امامم دستور می گیرم».
این چریک می گوید:« میزی و صندلی که بنی صدر پشت آن نشسته بود آن زمان دو میلیون قیمت داشت تا وی مثل آمریکایی ها پشتش بنشیند و پاهایش را تکان دهد. آن زمان با دو میلیون می شد خانه ای سلطنتی خرید.»
وی داستان تلخ آن روزها را اینگونه ادامه می دهد: « من همان لحظه دست به اسلحه بردم و به صورت نمایشی آن را روی شقیقهام قرار دادم و گفتم اگر امام بگوید شلیک کن شلیک می کنم».
وی با هیجانی که به راحتی می توان عمق آن را از چشمانش خواند بیان می دارد: «از شوک ایجاد شده استفاده کردم و تفنگ را به سمت بنی صدر و مقام نظامی همراهش گرفتم. با پنهان شدن این دو نفر پشت آن میز و صندلی چند میلیونی فرصت را مناسب دیدم و از اتاق خارج شدم و به سرعت خودم را به جیپی که در نزدیکی ساختمان بود رساندم و از پادگان فرار کردم و بعد از آن خود را به ططری که یکی از نیروهای من بود و بعدا نماینده مجلس شد رساندم.»
موذن با اینکه سن 85 سالگی را می گذراند و باید انسولین در ساعت مقرر به بدنش برسد اما هنوز ذهنش مثل ساعت کار می کند و وقایع آن روزها را ورق به ورق مرور می کند.
این چریک کهنه کار در حالی که مشت هایش را گره کرده می گوید که هنوز سرباز خمینی(ره) است و همین موضوع باعث شد تا پای جان در برابر یارکشی های بنی صدر بایستد.
وی اظهار می دارد: «بعد از اینکه توانستم فرار کنم، سیاه جامگان بنی صدر تعدادی از نیروهایم را در زندان دیزل آباد اسیر کردند. برای اینکه نیروهایم را تنها نگذارم شبانه با تهیه تدارک و نیرو به محل زندان حمله کردیم و با خلع سلاح سیاه جامگان همرزمانمان را آزاد کردیم».
وی می گوید: « در خانه یکی از اقوام خودرویی داشتم که می توانستم با رسیدن به آن هم خود و هم نیروهایم را فراری دهم اما متاسفانه با رسیدن من به محل دیدم وی من را لو داده است؛ برای همین ضروری بود تا هر چه زودتر محل را ترک کنیم».
در حالی که بنی صدر با دست خالی، مجبور به ترک کرمانشاه شده بود با هماهنگی برخی از افراد موفق به دریافت دستور جلب موذن می شود بر همین اساس به دژبان مرکز دستور داده می شود تا اقدام لازم برای دستگیری موذن صورت گیرد.
فشارها کارساز شد تا نیروهای تحت امر بنی صدر به خانه موذن هجوم ببرند و زن و فرزندان وی را مورد ضرب و شتم قرار دهند تا شاید از این طریق ردی از موذن به دست آورند. این حربه کارساز شد و موذن راهی جز تسلیم نداشت و باید خود را معرفی می کرد.
وی می گوید: « من باید خود را معرفی می کردم برای همین خدمت حضرت امام رفتم و گفتم که میخواهم خبری را به شما بدهم به من می گویند خبر را نده. اما من حرفی نمی زنم که باعث ناراحتی شما شود و من همیشه سرباز شما هستم. از خدمت امام خارج شدم و به خانه آمدم و ساکم را بر داشتم و با زن و بچه خداحافظی کردم.»
موذن محکوم به حبس می شود. با دستگیر شدن وی، درجه سرهنگی که امام خمینی طی یادداشتی در قرآن کریم به وی اهدا کرده بود از موذن گرفته و حقوقش قطع می شود.
وی از آن روزهای اسارت چنین می گوید: «در آن دوران به شدت پایم چرک کرد. در آن زمان که درد زیادی را تحمل می کردم تنها بچه های پاسدار به دادم می رسیدند و زخم هایم را التیام می دادند و چرک های پایم را خالی می کردند ولی وقتی که دوباره به انفرادی باز می گشتم قصه از نو شروع می شد و آدم های بنی صدر آزارم می دادند.»
در طول مدت 7 ماه اسارتش ماهی یکبار همسرش را می توانست ببیند و در این بازه زمانی فقط یکبار توانست دختر کوچکش را به آغوش بکشد.
وی می گوید: پس از هفت ماه فشار خبر دستگیری من از طریق علما و روحانیون به امام خمینی(ره) می رسد. پس از آن یک روحانی از سوی امام آمدند و خبر آزادی من را داد. در حالی که مجروحیت شدیدی داشتم خواستار این شدم که مسببان دستگیری من علت دستگیری را بگویند و بیان کنند که من مگر چه خیانتی کردم که لایق به این مجازات باشم.
او می گوید: گناه من عشق به اسلام و ولایت و مخالفت با رئیس جمهور خائن بود.
وی از روزهای پس از زندان می گوید: بعد از زندان در بنیاد جانبازان با دکتر رحماندوست آشنا شدم و همین موضوع باب همکاری را باز کرد به طوری که در طول دوره همکاری وسایل ورزش جانبازان را فراهم می کردیم و با همکاری ایجاد شده زورخانه را راه اندازی کردیم و همین فعالیت ها باعث شد تا از جنگ دور شوم و دیگر در جبهه حضور نیابم. بعد از آن وارد خاک آمریکا شدم و مرکز اسلامی صاحب الزمان را در شهر آتلانتا راه اندازی کردم که هم اکنون این مرکز حدود 25 سال است که فعالیت می کند. فعالیت های اسلامی ما چنان عمیق و فرهنگی است که حتی یکبار اف بی آی بنده را دستگیر کرد چرا که آنها از فرهنگ اسلامی به شدت هراس دارند.
وی در پاسخ به این سوال که در بازجوییتان چه چیزی پرسیدند می گوید: آنها از من پرسیدند که چه زمانی به لبنان رفته ای. به آنها گفتم که حسن نصرالله را عین امامم و عین رهبر و برادرم می شناسم و می دانم این فرد کیست.
موذن ادامه می دهد: جوانی که من را بازجویی می کرد فهمید که من ترس و واهمه ای از کسی ندارم. به آنها گفتم من الان می توانم وکیلم را بخواهم و از سازمان شما مترجم بخواهم اما من نیازی به این موضوعات ندارم. شما می دانید که من برای قرآن آمده ام و برای اسلام. آنها وقتی صداقت و جسارت من را دیدند دستور دادند تا ماشین بیاورند و من را برگردانند. تمام زندگیم را شخم زدند تا عکسی از امام و رهبری پیدا کنند اما چیزی پیدا نکردند غافل از اینکه تصاویر حضرت امام همیشه در جیبم همراهم است. بهشان گفتم عکس امام می خواهید بیایید. از جیبم آلبوم را در آوردم و گذاشتم رو به رویشان . گفتم امام فرمانده من است.
نظر شما