«زوربای یونانی» رمانی است در ستایش زندگی. این تمام چیزی است که میشود در تعریف شاهکار بیبدیل «نیکوس کازانتزاکیس» به زبان آورد. و شاید هیچفردی به اندازهی مایی که در این گوشه از جهان زندگی میکنیم نداند که زیستن گاهی چقدر سخت میشود و چقدر لازم است که فردی بیاید و زندگی کردن را دوباره یادمان بدهد.
اگر میخواهید معنای واقعی زندگی را بفهمید، زوربا، بهترین معلمی است که میتوانید داشته باشید. پیرمردی لاقید، برخی اوقات -بهخصوص اگر زن باشید- به شدت نفرتانگیز و در یک کلام به انسانیترین شکل ممکن سیاه و سفید. و خب، چه فردی برای چشاندن طعم حقیقی زندگی مناسبتر از چنین فردی که زندگی را در نهایت حد خودش، در نهایت شکل انسانی زندگی، شکل پرخطا، بیراهه رفته و بازگشته، زیسته است؟
زوربای یونانی اولین بار در سال ۱۹۴۶ منتشر شد. درنتیجه در دستهی رمانهای کلاسیک مدرن طبقهبندی میشود. کتاب از یکسو داستان یک همهفنحریف عاشق زندگی به نام زورباست و از سوی دیگر داستان راوی ناشناس قصه، مردی تحصیلکرده، روشنفکر و از طبقه نخبگان اجتماعی که درگیر خمودگی فلسفی و رنج تفسیر مفهوم زندگی، چنان در خود فرورفته که زنده بودن آخرین نامی است که میشود رویش گذاشت. ضربالمثلی هست که میگوید: «تا عاقل بخواهد فکر کند چطور، دیوانه پاچههایش را بالا زده و از رود گذشته است» شاید اگر بخواهیم دو شخصیت اصلی رمان کازانتزاکیس را در یک جمله تعریف کنیم، این مثال بهترین باشد. زوربا نماد احساس مطلق است و راوی نماد تعقل محض. جدال بین این دو، یکی از جدالهای موجود در رمان است.
زوربای یونانی رمان پرجدلی است. جدال بین خدا و شیطان. زندگی و مرگ. عقل و احساس. مقدسین و گناهکاران. خرافات و حقیقتها. جهل و دانش و اما در نهایت تمام اینها در یک نقطهی مشترک به هم میرسند و آن تلاش انسانها برای یافتن روح و هدف زندگی است. در حقیقت میشود گفت زوربای یونانی کتاب مقدس افرادی است که میخواهند زندگی کنند. کتابی در تقدسِ بیکموکاستِ مفهوم حقیقی زندگی.
کمتر شخصیت داستانیای را میتوان یافت که از نویسندهی کتاب معروفتر بشود. شخصیتهایی که چنان جایگاهی در میان مردم مییابند که حتی آنان که اهل کتاب خواندن نیستند هم نامشان را شنیده باشند. زوربا یکی از این شخصیتهاست. مردی در راستای شخصیتهای ماندگاری مانند: سانچو پانزا در دون کیشوت، مک مورفی در پرواز بر فراز آشیانهی فاخته، ژان والژان در بینوایان که حضور، مدل زیستی، تفکر و نگاهشان به پیرامون، از صفحات کتاب بیرون زده و در مدل زندگی مردم عادی جاری میشود. الگوهایی که البته شاید از طنز زمانه باشد که همگی ساختارشکن، نه چندان باسواد، در نقطهی مقابل تعریف شهروند در ساختار نظمگرای موجود و از طبقهی غیرنخبهی جامعهاند. آدمهایی که گویی آمدهاند تا به ما حالی کنند زندگی حقیقی، پس پشت این دیوارهای قطوری که هنجارهای مرسوم دور ما کشیده در جریان است. آدمهایی که به ما میآموزند برای زندگی کردن باید ابتدا فهمید که نباید ایستا بود و بعد بلد شد از مرزها گذشت.
زوربا که یکی از خلاقانهترین شخصیتپردازیهای تمام ادوار ادبیات داستانی جهان است، لحظهای سکون و ایستایی ندارد. او مدام در حال حرکت است. مانند رودی در مسیر رسیدن به دریا. کدام رود میداند که دریایی در پیش است؟ کدام رود از ابتدای حرکت، به قصد دریا جاری میشود؟ فلسفهی وجودی رودها در جریان داشتن است. دریایی در انتهای مسیر باشد یا نباشد. زوربا نیز از همین دست است. پر تحرک و جاری. او زندگی را در حرکت، در تکاپو و در جدال با پیرامون خود میبیند. چه در معدن کار کند، چه در حال رویارویی با راهبان خشکه مقدس در صومعهای کوهستانی باشد، چه در حال سر و کله زدن با ارباب عصا قورتدادهی خود باشد و چه حتی مشغول دلبری از زنان برای هدفی به نهایت حد تصور تنانه و کامجویانه، زوربا مشغول زندگی است. زندگی زوربا سرشار از شادیها و غمهاست. پر از شکستها و پیروزیها. زخمها و مرهمها. و به همین دلیل هم هست که تنها اوست که میتواند الگویی بیبدیل برای درک معنای واقعی زندگی و نشانه روشنی از انسان در مفهوم دقیق خود برای راوی سرگشتهی داستان باشد. اگر این رمان را کتابی در تأیید زندگی بدانیم، زوربا بیشک مهر تأیید این مکتوبه است.
زوربا بیسواد است. این را راوی بینامونشان کتاب بارها و بارها بیان میکند. او نه کتاب میخواند، نه بیش از آنچه برای گذران زندگی لازم دارد از علوم و حتی خواندن و نوشتن بهره برده. اما در کارزار بین این دو، بین این مرد عامی بیسواد و کارفرمای کتابخوان، دانشمند، فیلسوف و متفکرش، برنده قطعی و نهایی زورباست. وقتی پای ارائهی آنچه در طول زیستشان به دست آوردهاند در میان باشد، یافتهها، هدایا و دانستگیهای زوربا که زندگی و جهان به او دادهاند، تمام دانش راوی را شرمسار خود میکند. در جدال آگاهی و دانش، همواره دانش مغلوبی سرافکنده است.
خاستگاه رمان یونان است. وقایع کتاب همگی دارند در این بوم و سرزمین رخ میدهند. به همین دلیل زوربای یونانی کتابیست سرشار از مناظر بکر، صدای موسیقی، رقص و بوهای مدهوش کننده. عطر مریم گلی وحشی، نعناع و آویشن، رایحهی شکوفهی پرتقال که جزئی از یکی از شخصیتهای کتاب به نام مادام هورتنس نیز شده، بوی دریا، چوب کاج و… در سراسر کتاب حضور دارند. درست است که همهی این المانها به وسیلهی کلمات بر صفحات کاغذی کتاب نوشته شده، اما میشود تمامش را دید، شنید، بویید، چشید و زندگی کرد. بعضی کتابها به جز بینایی، تمام حواس شما را درگیر خود میکنند. زوربای یونانی یکی از شاخصترین اینهاست.
بخش اعظم داستان در جزیره کرت میگذرد. مکانی که اگر هذیانهای مالک تنها مسافرخانهی آنجا یعنی مادام هورتنس را معیار قرار دهیم، گویی روزگاری کیا و بیا، جلال و جبروت و رونقی داشته اما حالا یک سرزمین بیرونق، فقیر، جاهل و درخودفرورفته است. زیباییها و امکانات آن پنهانند. درست مثل راوی داستان. پس زوربایی باید باشد تا آنها را نمایان و آشکار کند
شهر با حضور زوربا جان میگیرد. پیرزن تنهای مهمانخانهدار که در مرز میان حقیقت و افسانه، واقعیت و توهم زندگی میکند، دوباره به روزگار خوش گذشتهاش بازمیگردد تا پیش از مرگ، اندکی دوباره جوانسری کرده و زندگی کند. حتی زن اثیری سیاهپوش نفرینشدهی آنجا نیز به واسطهی زوربا و روح زندگیای که به روستا و راوی تزریق میکند، پیش از مرگ تراژیکش به زندگی بازمیگردد. لباس خواب سفید زن در لحظهای که در آغوش راوی آرمیده، از پس تصویر مدام سیاهی که از او میدیدیم، تصویری نمادین از زایش زندگی به دست زورباست. هر فردی در شهر یک داستان دارد و هر داستان نقشی در مبارزه راوی بازی میکند تا به خودش اجازه دهد همانگونه که زوربا آزاد است آزاد شود.
اشتیاق، شهوت، فقدان و دودلی تکاندهندهای در میانه داستان وجود دارد، اما همه اینها با انرژی و روح عظیم زوربا متعادل میشود. هرچند در نهایت، عمر خوشیها، زندگیها و تکاپوها برای رسیدن به غایت زندگی چه در این رمان و چه در جهان حقیقی همواره کوتاه است.
با آنکه سراسر رمان پر است از رقص، موسیقی، تنانگی از سر شور و حرارت زندگی، تلاش برای کار و دریا و زیباییهای طبیعی، اما در یک سوم پایانی رمان، ابری از مقابل خورشید میگذرد. یک سوم پایانی کتاب، شاید به اندازه چند رمان حجیم مرگ، فقدان، شکست و از دست دادن در خود دارد. گویی هرچه توان زوربا که نماد زندگی است بهواسطه کهولت سن کمتر میشود، مرگ و نیستی و فقدان جان میگیرد و میتازد. پیرزن مهمانخانهدار میمیرد و با خود رؤیای بازگشت کشتیهای مجلل، دریانوردان نجیبزاده و در یک کلام، رونق به کرت را به گور میبرد. زن اثیری سیاهپوش را که تنها وجود دارای توان زایندگی در کرت چروکیده و پیر است، خرافه ابتدا سنگسار کرده و بعد سر میبرد. در معدن و پروژه انتقال چوب و غیره هم، تا گویی همه چیز به ابتدای کتاب برگردد. به نقطهای که راوی در آن کافه بندری نشسته و غصهی دوست در جنگ کشتهشدهاش را میخورد. زوربا رمان مرگهای فراوان است. گویی پروانهها یک به یک از پیلههایشان درمیآیند، پر میزنند بر کف دستان راوی مینشینند و میمیرند.
زوربا رمانی در کتمان وجود مرگ نیست. وقتی از شور زندگی در این اثر حرف میزنیم، به این دلیل است که این مرد عامی اما صوفیمسلک، نیک میداند زندگی کوتاه و مرگ قدرتمند و جاودانه است. پس شور زندگی به دلیل آگاهی به وجود مرگ در او این چنین پرتپش در جریان است. زوربای یونانی رمانی است برای دوری جستن از ناتوانی. از ما میخواهد پیلهمان را پاره کنیم، بیرون برویم و از زندگی لذت ببریم. زوربا یک رویش به همهی ماست؛ وقتی انفعال راوی، نشستن و سیگار کشیدنش در حالی که دانههای شن از میان انگشتانش میگذرند را تقبیح میکند و آن را با شور و حرارت تأییدکننده زندگی خود به چالش میکشد. زوربای عاشق زندگی، یک رویش به همهی ماست وقتی بر سر کارفرمایش فریاد میزند: «برو بیرون و زندگی کن رئیس». چون میداند به زودی مجالی برای زندگی نخواهد ماند و حتی زوربا هم میمیرد.
«این زوربا همان فردی بود که من مدتها دنبالش میگشتم و آن را پیدا نمیکردم: قلبی شاداب، صدایی گرم، روحی بزرگ تصفیه نشده و بینظم با بند نافش که هنوز از زمین جدا نشده بود.»
همهی ما یک زوربا در زندگیمان باید داشته باشیم. وگرنه هرگز نخواهیم فهمید زندگی به چه معناست و هرگز نخواهیم فهمید زندگی کردن یعنی چه.
گفتنی است اطلاعات رمان زوربای یونانی به شرح ذیل است:
نویسنده: نیکوس کازانتزاکیس
مترجم: محمد قاضی
ناشر: خوارزمی
نوبت چاپ: ۳
سال چاپ: ۱۳۸۹
تعداد صفحات: ۴۱۷
شابک: ۹۷۸۹۶۴۴۸۷۱۱۸۴
یادداشت از: علیرضا آقاییراد
نظر شما