پردهی اول:
برای هر خبرنگار و گزارشگری، رسمی بودن نشستهای خبری، مطبوعاتی و رادیو تلویزیونی موضوعی است که به عادت تبدیل شده؛ نشستهایی که مسوولان ارشد یک یا چند دستگاه و خبرنگاران رسانههای مختلف را دور هم جمع میکند تا دربارهی موضوعات روز به گفتو گو بپردازند.
اما نشست امروز که قرار بود با حضور فرمانده ارشد نظامی ارتش جمهوری اسلامی ایران در استانهای اصفهان، یزد و چهارمحال و بختیاری و خبرنگاران اصفهان پیرامون هفته دفاع مقدس برگزار شود با حواشی جالب و دور از انتظاری روبرو شد.
هنوز نیم ساعتی از شروع جلسه نگذشته بود که همهی خبرنگاران آرام و بی صدا، دست به قلم، گوش به صحبتهای امیر داده بودند، که ناگهان درب سالن جلسات باز شد و یک زن مسن، وارد اتاق شد و سلام کرد؛ چشمها ناخودآگاه به سمت وی بازگشت؛ سکوت جلسه را فرا گرفت؛ زنی سالخورده که چینهای ناملایمات زندگی بر چهرهاش نشسته بود؛ اما دل زنده بود....
میگفت مُرده بودم که با یک ملاقات، دوباره زندگی را از سر گرفتم؛ اندکی نگرانی در چهره و صدای امیر به نظر میرسید؛ یکی از نیروهای ارتشی که مسوولیت کنترل ورود و خروج مهمانان به سالن را بر عهده داشت، سراسیمه پشت سر زن سالخورده وارد شد و از او تقاضا کرد که جلسه را ترک کند؛ اما از مرد، اصرار و از پیرزن، امتناع...!
امیر لب به سخن گشود و با لبخندی گفت که این زن، مادر شهید رضا اعرابی است؛ مادر مسن که به اعتراف خودش و قسم بخدا عنوان کرد هیچ کس مقصر ورود او به جلسه نیست و تنها از یک لحظه غفلت مسوول ورودی استفاده کرده و به اصطلاح خودش یواشکی وارد شده، قصد خروج نداشت که نداشت... آمده بود امیر را ببیند که به او گفته بودند جلسه دارد و بعد از جلسه میتواند او را ببیند؛ این مادر پیر میگفت پس از شهادت فرزندم، مرده بودم تا اینکه روزی یک ملاقات، دوباره مرا زنده کرد؛ روزی که امیر به همراه همسرش به دیدار من آمد و از اتاق پسرم بازدید کرد؛ میگفت به اندازهی پسرم، امیر را دوست دارم؛
نیاز به توجه و پر کردن جای خالی فرزند، در حرفهای پیرزن موج میزد؛ حتی سکوت این مادر شهید هم که به اصرار و خواهش امیر ایجاد میشد، فریادی پر از حرفهای ناگفته بود... حرفهایی که شاید بسیاری از مادران شهید این مرز و بوم در دل، حبس کردهاند و به دنبال بهانهای و یا حتی گوش شنوایی میگردند تا آنها را فریاد بزنند و بغض سربستهشان را باز کنند؛
میگفت " دیشب خواب دیدم که امروز به اینجا آمدم؛ خواب دیدم که دخترم به من میگفت مادر، بیا ببین صورت رضا خونی است و این خواب مرا تا صبح بیدار نگه داشت؛" میگفت " به دخترم التماس میکردم که نگو، خودم او را دیدهام، با حرفهایت آزارم نده؛" میگفت شب را به زحمت تا صبح رسانده تا به اینجا بیاید و امیر را ببیند...
امیر ادامه داد و گفت این مادر، ۳۰ سال است که با پسر شهیدش زندگی میکند؛ پسری که در درجهی ستوان دومی ارتش، شهید شد و مادرش سالهاست که اتاق او را دست نزده باقی گذاشته؛
امیر که از اتاق این جوان شهید بازدید کرده بود شهادت میدهد که گوشه گوشه اتاق او سرشار از معنویت است...
و اما پردهی دوم:
زمزمههای جالبی در حواشی جلسه به گوش میرسید؛
رزمندهای در دوران دفاع مقدس به نبرد با دشمن میرود و همدوش با سایر همرزمان خود برای دفاع از خاک و ناموس و امنیت کشورش مبارزه میکند؛
تا اینکه روزی...
وی که سرباز لشگر ۹۲ زرهی اهواز بود در عملیات فاو، والفجر ۸ شیمیایی میشود؛
آن روز منطقه از آب و خاک و هوا، شیمیایی بود و هرکه در این عملیات شرکت کرده بود، آلوده شد؛
حاج محمود صغیرا، رزمندهی جانبازی که در این عملیات، شیمیایی شد، چند روزی است که به فیض شهادت نائل شده و همسرش میگفت ۲۰ سال با درد زندگی کرد و صرفههای خونی میکرد؛ اما نکته اینجاست که این جانباز شهید در حالی مظلومانه توسط نیروهای ارتش تشییع شد و در خاک آرمید که حتی یک مسوول استانی و شهری در مراسمش حاضر نشد...
و به راستی چه غم انگیز است نگریستن به زندگی این مظلومان...

خبرگزاری ایمنا: ورود غیرمنتظرانه مادر شهید اعرابی به نشست خبری و روایت تشییع مظلومانه یک جانباز شهید در اصفهان، دو پردهی اصلی از حواشی تلخ و شیرینِ نشست امروز فرمانده ارشد نظامی ارتش جمهوری اسلامی ایران در استانهای اصفهان، یزد و چهارمحال و بختیاری با اصحاب رسانه بود...
کد خبر 117125
نظر شما